اینجا در اتاق کار من، پنجره ای قدی است، به اندازه همان دری که به تراس نقلی ما باز می شود...
و نمای اتوبان و کوه ها در خیلی خیلی دور...
از پشت پرده حریر لیمویی با گلوگه های سرخابی، ماشین ها گذر می کنند از لای زری دوزی های پرده انگار...
پشت پرده گاهی باران می بارد، گاه برف
گاه هوا آن قدر زیباست که پرده را کنار می زنم همه روز، اتاق پر می شود از نور...
آن وقت فاصله بین من و کوه ها یک دست دراز کردن است، از میان آبی آسمان و نرمی ابرها :)
منظره کنار اتوبان زیباست :)
با همه دود ماشین ها و سر و صدای گنگ بوق ها از پشت UPVC...
این جا در طبقه چهارم، منظره کنار اتوبان زیباست...
با نور چراغ ها که دانه دانه روشن می شوند، نزدیک غروب و دانه دانه خاموش می شوند کمی بعد از طلوع :)
پ.ن. مهلای عمه چهار دست و پا می رود، بعد صبر می کند، دستانت را می گیرد که بلند شود، با چشمان درشتش زل می زند به تو و می گوید: عمه :)))))))) عمه به فدای صدای نازکت، مهلا جانم :*
پنجشنبه ۱۲ آذر ۹۴