چند روز قبل همه دیوارهای خانه را از نقاشیهای لیلی شستم، گفتم اگر سر سیاه زمستان، قرار به تحویل خانه به صاحبخانه باشد، از همین چند روز آفتابی باقیمانده برای فرصت خشک شدن نم دیوار استفاده کنم. حالا لحظهای را تصور کنید که از اتاق خواب برگشتم توی هال، با شانههای دردناک، پوست دست رفته و سردرد، بعد از دو روز ساییدن دیوارها با اسکاچ و سیف و میبینم که لیلی انبردست به دست در حال کندن دیوار است :-| یعنی دنیا پیش چشمانم سیاه شد! "یعنی این بچه نمیفهمد که من این قدر همه جا را سابیدم، حالا میخواهد دیوارها را بکند؟!"
خلاصه مثل فرشته عذاب نازل شدم بالای سرش که "انبردست را بده من، همین حالا!" بعد هم گریه و جیغ و "نمیدم و برو" و ... آخر شب، قبل خواب وسط قصه و بازی دو تا سناریو رو کرد، اول این که میخواسته بقایای محو نقاشیهایش را با انبردست از روی دیوار در بیاره، دوم اینکه این دفعه طوری بکشد که دیگر پاک نشه :( عزیز دلم :(