Lente

می‌دانید که ما این‌جا یک هفته تعطیلات lente داشتیم (هفته آخر فوریه) و شاید بدانید که در Dutch، کلمه lente رو برای بهار استفاده می‌کنند و در حالی‌که داشتم برای خانم کریستین غر می‌زدم که این چه جور تعطیلات lente هست که نه تو بهار است (مثلا امسال تقریبا هفته اول اسفند بود) و نه هوا بهاری است، خاطر نشان کرد که lent در مسیحیت به چله‌ی منتهی به عید پاک گفته می‌شود و لزوما ربطی به بهار ندارد!

در راستای تشخیص کرونا، آدرس این سایت را برای یکی از دوستانم فرستادم که با کلی علامت تعجب و اینا جواب فرستاده که مگه شما اونجا کرونا هم دارید؟! مثلا انگار کرونا فقط برای ایران باشه :دی برایش نوشتم نه تنها به لطف کشور برادر، دوست و همسایه ایتالیا کرونا داریم، بلکه به خاطر هوای سرد و مرطوب کل سال دماغ ملت آویزان است و در حال عطسه و سرفه هستند، برای همین روند تشخیص هم دچار مشکل شده و موردی داشتیم که یک هفته بستری بوده و تازه فهمیدند که کرونا بوده و بیمارستان را قرنطینه کردند! فکر کن، بعد یک هفته... در نتیجه به لطف همین تعطیلات lente حجم زیادی از دوستان مقیم که با غرور فراوان فکر می‌کردند مرگ فقط برای همسایه است و ما شمال غربی‌ها کرونا نمی‌گیریم (مثلا نژاد برترند :-||||) خیمه زدند در لمباردی ایتالیا و حالا مثل چی همه دارند کرونا می‌گیرند :-| آن هم با این جامعه پیر و سن و سال بالا...

این‌ها را گفتم که فکر نکنید شرایط اروپا خیلی گل و بلبل است، نه تنها قفسه‌ی غذاهای کنسروی خالی شده، بلکه سه روز است هیچ اسپری ضدعفونی کننده پیدا نمی‌شود! همه‌مون زامبی شدیم، در اقصی نقاط جهان، حتی بدون کرونا هم داریم همدیگه رو قورت می‌دهیم...

پ.ن. داشتم فکر می‌کردم دوستم و هلندی‌ها در مورد کرونا نگرفتن هم عقیده بودند :-|

۸ حبه چیده شد. ۱۳

بحران

آخرین ساعت، از آخرین روز، پیش از اتمام هفته‌ای که در تعطیلات به سر بردیم، با اعلام رسمی از یافتن اولین مورد مبتلا به کرونا در اینجا، رو به پایان است. نگرانی از شرایط جاری ایران و وضعیت خانواده و عزیزان یک طرف، آینده نامعلوم برای سفر به ایران و قرنطینه یک طرف دیگر...

دارم به این فکر می‌کنم که چطور هر چیز ساده‌ای در ایران قابلیت تبدیل شدن به بحران دارد، باران می‌بارد می‌شود سیل،‌ نمی‌بارد می‌شود خشکسالی، گران شدن بنزین، دفاع کنیم بحران است، حمله کنیم، بحران است... پرواز هواپیمای مسافربری... و دلم مشغول کادر درمان است، خط مقدم در تلاش برای نجات جان انسان‌ها، بی‌دفاع و بی‌ادعا.

پ.ن. این روزها کرونامه‌های دکتر میم را که از دست نمی‌دهید؟

 

۲ حبه چیده شد. ۷

آقا قول :)

تجربه نشان داده خستگی و کمخوابی روی همگان تاثیر یکسانی ندارد، گاهی شبیه یک غول* بی شاخ و دم قابلیت از پا انداختن شما را دارد، گاهی شبیه یک مگس مزاحم گهگاه دور سرت می‌چرخد و وز وزی می‌کند و می‌رود... من در دسته‌ی اول هستم:-| وگرنه می‌خواستم امشب از وقتی که قبل سفر ایران و حوالی سال نو چینی‌ها در همان آشفتگی بعد قیمت بنزین و قطعی اینترنت و انتقام سخت و سقوط هواپیما، اسم کرونا به گوشم خورد اینجا بنویسم تا نگرانی این روزهایم از حال و روز خانواده مخصوصا پدرها و مادرها و کنسل شدن پرواز نوروزمان به ایران...

* کتابی می‌خواندم برای جگرگوشه به نام "قول بچه قورباغه"، تا عنوان را خواندم، گفت: "خب کو؟ قول کو؟" گفتم: "قول؟" گفت: "آره دیگه، آقا قول :-| "حالا چطور مفهوم انتزاعی قول و تفاوتش با موجود انتزاعی آقا غول را توضیح دادم بماند :دی

۰ حبه چیده شد. ۸

غریب آشنا

برای سال‌ها "دوست نگهدار" بودم، پاسدار همه‌ی دوستی‌‌ها، همکاران، همکلاسی‌های مدرسه، کلاس زبان، بچه‌های وبلاگ، ... و در تلاش برای نگهداری‌شان، حتی وقتی ازدواج کردند، بچه‌دار شدند، رفتند خارج و من دیگر دوستشان نبودم؛ وقتی ازدواج کردم، بچه‌دار شدم و رفتم خارج، آن‌ها دوستانم بودند.

اگر کسی می‌گفت دوست خوبی نیستم رگ گردنم می‌زد بیرون و هربار جای خالی نبودن هر کدام را با "هست هنوز" مرهم می‌گذاشتم. ولی چندی است بعد از بالا و پایین‌ شدن‌های مفاهیم بنیادین زندگی در ناآشنایی وهم‌آور راه دور، پی برده‌ام که انگار فقط برایم مهم است که بدانم دوستانی دارم که برای داشتنشان تلاش کرده‌ام، انگار اطمینان خاطر از بودنشان و تلاش خودم کمک کند به حال خوبی که برای من نیست، که من نیستم، که هویت چیست، دوستی و صمیمیت...

گذر از رنج‌ها به من آموخت که ایجاد و ماندگاری صمیمیت در به اشتراک‌گذاری جزئیات بی‌اهمیت یا رازهای مگو نیست، در دیدار هفتگی و نزدیکی فیزیکی نیست، بلکه در نزدیکی عقاید، دیدگاه‌ها و اندیشه‌هاست، در تلاش برای حفظ نقاط اشتراک است، وقتی هر دو طرف دوست دارند برای بهبود و افزودن نقاط اشتراک کاری کنند یا برای سبک زندگی مشابه تلاش می‌کنند.

نوشتم که یادم بماند وقتی دیگر مثل هم فکر نمی‌کنیم و به تفاوت‌ها احترام نمی‌گذاریم، سخت است کیفیت رابطه را بالا نگه داشت، چون قرار نیست هر دوستی تا آخر دنیا بماند...

۲ حبه چیده شد. ۱۳

قدرت درونگراها

یک هفته لیلی را بردم playgroup ولی چک نکردم. رفتیم کلاس ورزشی، همه‌ی بعد از ظهرها خوابیدیم و من چک نکردم. برای صابر تولد گرفتیم، گل خریدیم و کیک، ولی چک نکردم. هر شب قبل ساعت ده خوابیدم و چک نکردم. 

چک نکردم، نه این‌که اولویتم نبود، نه این‌که وقت نشد، فقط برای این‌که آنقدر خسته بودم و ضعیف که می‌دانستم رویارویی با واقعیت را تاب نمی‌آورم، پس در خیالم بافتم که همه چیز خوب است و چک نکردم. 

یک هفته را در غار تنهایی گذراندم، به خانم کریستین خبر ندادم که برگشتم،  در کلاس زبان نزدیک به هیچ حرف زدم و سعی کردم هر بعد از ظهر بخوابم، بخوابم تا انرژی ذخیره کنم.

امروز عصر دوباره خوابیدم، آخرین سلول انرژی پر شد و بعد هارد را زدم به کامپیوتر. یک مجموعه‌ی پاره پاره و در هم از فایل‌های من و صابر. یک ملغمه روان پریش ‌کننده برای من با اون چارچوب منظم و طبقه‌بندی دقیق فایل‌ها و فولدرها. گشتم دنبال فایل خاطرات، فایل‌ها هستند ولی باز نمی‌شود، فایل خاطرات سال ۹۵ و انتظار برای جگرگوشه... گشتم دنبال عکس‌ها، از هر ده تا یکی بازیابی شده، نصفه. پروژه‌ها؟ چک نکردم، باتری‌هایم خالی شده...

۴ حبه چیده شد. ۹

لهیدگی

تمام روزهای این هفته له بودم، فکر می‌کنم در نتیجه‌ی برداشته شدن توامان فشار روانی و فیزیکی :-| تمام روزها از دوشنبه تا الان، لیلی را ظهرها خواباندم (کاری که مدت‌ها بود نمی‌کردم) و وسط خواباندنش، خودم خوابم برده است :دی و تمام روزها باد با قدرت تمام ۶۰ کیلومتر در ساعت وزیده و نمی‌دانم چقدر ابر باران‌زا می‌تواند سهمگین باشد که با این شدت وزش باد، هر روز هم باران باریده...

در آستانه‌ی روزهایی هستیم که به تعطیلات بهاری مدارس معروف است (هفته آخر فوریه) و به واسطه‌ی playgroup لیلی و کلاس زبان خودم، اولین بار هست که به قول خودشان *schoolvakanties به چشممان آمده!

 

* یادتان که نرفته ch رو خ بخونید؟ :دی

۲ حبه چیده شد. ۱۲

ماموریت غیرممکن

صابر، لیلی را بغل کرد و رفتند برای نهار چیزی بخرند. چمدان را گذاشتم کنارم و همان‌طور تکیه داده به ستون سُر خوردم تا نشستم رو زمین. زل زدم به حجم مسافرهایی که با شتاب از مقابلم رد می‌شدند، کوچک، بزرگ، پیر، جوان، از هر نژاد و ملیتی.

به هفت ساعت قبل فکر کردم، به همین ساعت آخر که در پلیس گذرنامه چانه می‌زدم که به عنوان خوان آخر، اجازه ورود بگیرم و دیگر حتی نا نداشتم که لیلی را بغل کنم، به دو ساعت قبلتر که در تندباد شصت کیلومتر بر ساعت هواپیما سه بار دور زد تا بنشیند و در پایان تکان‌های شدید من بودم و بچه‌ی دو سال و هفت ماهه‌ای که دلش به هم خورد و مهماندار بدخلق شاکی که چرا من را صدا زدید خب؟ به مسئول کنترل بلیت که می‌پرسید return visa یعنی چی و باید همکارم چک کند، به آخرین ساعات روز قبل‌تر که تپ‌سی عجله‌ای گرفتم که بتوانم هارد نصفه نیمه بازیابی شده‌ام را در ترافیک ساعت شش عصر تحویل بگیرم و هنوز حتی وقت نکرده‌ام چک کنم چقدر بازیابی شده‌است... به استرس تحویل ترجمه مدارک از دارالترجمه در آخرین ساعت اداری سه‌شنبه عصر و چهار ساعتی که در ترافیک چهارشنبه دو بار رفتم سفارت برای تحویل و پس گرفتن مدرک تایید شده، در حالی‌که در خانه مهمان داشتم... به چالش‌های لیلی با بچه‌های مهمان‌ها، به تلخی لحظه‌ای که رفتند... به یکشنبه قبل وقتی مسئول تایید مدارک در سفارت گفت این ترجمه قدیمی‌ است و دوباره باید ترجمه شود و مهر دادگستری و خارجه بخورد و دوباره وقت سفارت بگیرید و دارالترجمه‌ی که گفت چهار روز کاری طول می‌کشد و من بودم و آشوب فکر کردن به بلیت برگشت یکشنبه...

به همه لحظات هفته قبل فکر کردم، به لحظه بغل کردن یلدا، به جشن تولد مهلا، به خنده‌های لیلی و مهلا، به لحظه‌ای که دکتر اطفال گفت یلدا خوب نیست، عالیه... به بوس و بغل محکم به دخترها، به وقتی که مامان گفت او هم بوس و بغل محکم می‌خواهد، به نهار خانه فاطمه، مهمانی صندوق خانوادگی، عکس‌های دخترها در آتلیه، شب‌مانی‌های خانه مامان، به گریه‌های لیلی موقع خداحافظی از مهلا، به کتاب‌هایی که شب‌ها مامان برای نوه‌ها می‌خواند و بابا که پاسپورت آورده بود که موقع عبور از پلیس گذرنامه ایران اگر مشکلی بود کنارم باشد...

ترکیبی بودم از غم و شادی، کرختی بعد از رهایی از استرس و شور باور به گذر از مرز ناممکن‌ها در اوج ناامیدی، بغضم را فرو دادم، دستم را گذاشتم زمین و دوباره بلند شدم.

- تاکسی بگیرم؟

- اون قدر خوبم که می‌توانم تا خانه پیاده بیایم :)

۲ حبه چیده شد. ۱۰

بالش

از همان بار اول قصد کرده بودم بالش عزیزم را با خودم ببرم، دارم بالا و پایین می‌کنم یک جا در چمدان باز کنم بالش را جا بدهم!

۳ حبه چیده شد. ۱۱

پَر وزن

یعنی هنوز که هنوز است موقع بلند کردن تو یلدا کوچولوی ناز، من با آن زانوهای خم کرده و عضلات منقبض، پیش فرض ذهنی‌ام بلند کردن چهارده کیلو است :)

۱ حبه چیده شد. ۵

زبان جدید

کلاس زبان Dutchم را دوست دارم، نه فقط به خاطر این‌که بعد از نزدیک به یک سال تنها کاری است که بیرون خانه، تنهایی و فقط برای خودم انجام می‌دهم (که فقط هم دلیلش خودم نیستم)، بیشتر از آن نظر که از کودکی پذیرفته بودم یک زبان جدید، یک زندگی جدید است. آن هم در شرایطی که هم‌کلاس‌هایت از کشورهای مختلف هستند و عملا زبان کمکی انگلیسی است و همان‌قدر که در این کلاس Dutch یاد می‌گیرم، مهارت‌های شنیداری British Englishم هم بهبود پیدا می‌کند!

و همان‌قدر که غصه‌دار می‌شوم که یکی‌شان می‌گوید ایران دوباره در صدر اخبار هست (و دلم می‌خواهد به دلیل خوش‌تری در صدر اخبار باشیم نه هر بار سقوط هواپیما)، قوت قلب است که برای خداحافظی همه می‌گویند که مراقب خودت باش و منتظریم تا برگردی :)

* این پست با ویژگی انتشار در آینده زمانی منتشر خواهد شد که ما درون هواپیما به مقصد تهران هستیم، پس اگر they don't shoot us in the air تا آخر شب خواهیم رسید :)

۹ حبه چیده شد. ۲۰
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان