سرما

الان می‌خواهم دوباره درباره سرمای هوا غر بزنم، آماده‌اید؟ :)

بله :) می‌فرمایند که اینجا سال به دو فصل تقسیم میشه، یه فصل سرد و یه فصل خیلی سرد :)))) حتی روایت شده که قراره شنبه یکشنبه برف بیاد :-| 

به همین سوی چراغ! برف وسط اردیبهشت آخه؟ 

صابر میگه برای ما تو ایران اسمش اردیبهشته که تصورمان هوای معتدل و سبز است، اینا بندگان خدا بهشت‌شان با برف هویت پیدا می‌کنه :)

۹ حبه چیده شد. ۱۱

خانم شهردار

داشتیم با صابر و لیلی از مرکز شهر بر می‌گشتیم خانه، یک‌ هو نگاه صابر جلب شد به خانمی که با قلاده‌ی سگ در دست به سمت خیابان می‌رفت، پرسید: این شهردار نبود؟
من: اوه، چرا :) خودش بود!
خودش بود! بدون محافظ، بدون خدمه، بدون زرق و برق، بدون راننده! 
باید یک سری پست بنویسم با هشتگ_یاد_بگیریم :دی 
۱۰ حبه چیده شد. ۱۳

این خاک چه زیباست...

از صفحه کوچک موبایل نگاه می‌کنم به دوستان عزیزتر از جانم، به نگاه مهربان و پر عشقشان، به خنده‌هایشان، به شادی، امید، عشق... و دلم پر می‌کشد برای بودن پیششان، برای یه دورهمی کوچک دوستانه، مثل قدیم‌ها...

می‌پرسد: پریسا تو که این همه تعریف کردی لعنتی! چرا دلت می‌خواد برگردی؟ چی هست اینجا که اونجا نیست؟

میگم: ایران :( اینجا با همه چیزهایش برای من نیست...

صدای اون‌یکی از کمی دورتر می‌آید: می‌فهمم چی میگی... تو به تعلق نیاز داری! به خاطره، به دوست... اولین سال‌هایی که اومده بودم تهران هم، برای من این‌طور بود، همه چیز تلخ و سیاه و رو اعصاب، وقتی بر می‌گشتم شهرمان از دروازه ورودی شهر تمام شش‌هایم رو پر می‌کردم و می‌گفتم آخیش! برگشتم خونه :) ولی کم کم جا افتادم، خاطره ساختیم، دوست پیدا کردم، تعلق خاطر پیدا کردم، شروع کردم به دوست داشتن اینجا، این شهر دودی پر ترافیک، اینجا شد خانه‌ام :)

به صفحه موبایل نگاه می‌کنم که نوشته:

poor connection, video paused بغضم رو قورت میدم و یاد اولین روزهایی می‌افتم که ازدواج کرده بودم، یاد شب اول که می‌خواستم برگردم خانه، یاد عصرهایی غمگینی که از سرکار می‌اومدم و اشتباهی دم خانه مامان پیاده می‌شدم، یاد همه روزهایی که گذشت تا خاطره ساختیم تا خانه شد خانه، تا تعلق پیدا کردم...

زیر لب می‌گویم: خانه دوست کجاست؟

۴ حبه چیده شد. ۱۸

Baby Girl

اولین باری که پشت پنجره‌های نورگیر پذیرایی این‌ خانه ایستادم، ریسه‌ای پشت شیشه‌ی پنجره‌ی خانه‌ی همسایه‌ی روبه‌رویی توجهم را جلب کرد، روی یک ریسمان صورتی این حروف سوار شده بود:  B A B Y ❤ G I R L

یادم هست آن روزها آن قدر سرمای هوا حالم را گرفته بود که زیر باد و باران گاهی مدت‌ها می‌ایستادم جلوی پنجره و زل می‌زدم به نوشته‌های پنجره اتاق baby girl، شاید که یک بار در آغوش مادرش بیاید کنار پنجره :)

دیروز دیدم که مادرش به ریسمان عاشقانه‌اش یک خرگوش عید پاک اضافه کرده، خرگوشی که تخم مرغ‌ها را پنهان می‌کند تا بچه‌ها بروند دنبالش و به این فکر کردم که برای چک کردن مناسبات اینجا، نگاه کردن به پنجره اتاق baby girl کافی است :)

پ.ن. مناسبات اقامت در این‌جا با گرفتن شماره‌ای به نام شماره شهروندی آغاز می‌شود، قبل از آن می‌تونی با زندگی توریستی‌ات خوش باشی :) اما بعد از گرفتن BSN به یک باره از توریست به expat تبدیل می‌شوید! یک نامه می‌آید دم خانه‌تان که اوه ما فهمیدیم یک کودک زیر دو سال در خانه شماست بیایید برای چکاپ و واکسیناسیون! اوه ما فهمیدیم که شما بالای سی سال هستید، تشریف بیاورید برای چکاپ سرطان دهانه رحم! اوه تازه آمدید اینجا؟ یک سال عضویت رایگان کتابخانه برای شما! اوه زود باشید برای بیمه درمانی ثبت نام کنید و بعد دکتر خانواده انتخاب کنید، وگرنه اگر مریض شدید خودتون می‌دانید و مسئولیتی به دوش ما نیست :-| اوه حالا می‌تونید بیایید برای ثبت نام مهدکودک! اوه این چیه؟ نامه خوش آمدگویی خانم شهردار لاهه برای شما :)

خوش آمدید به پایتخت صلح و عدالت جهان!

۶ حبه چیده شد. ۱۶

شام آخر

جونم براتون بگه که از آنجایی که اینجا هنوز وارد جمعه نشدیم، این پنجشنبه و شام‌‌گاهش مصادف است با شام آخر مسیح، فردا میشه goed vrijdag که میشه همون جمعه خوب* و مسیح رو به صلیب می‌کشند، شنبه مراسم تدفین است و یکشنبه روزی که قرص ماه کامل هست، مصادف است با عید پاک که اعتقاد دارند مسیح از قبر بر می‌خیزد و داستان‌های دیگه، حالا اینجا من آدم مذهبی به اون معنا ندیدم، ولی این چهار روز تعطیلات عید پاک رو به عنوان یه holiday خفن گرامی داشته و به خوشی می‌گذرونند :)

* جایی خوندم که نوشته بود چون اعتقاد بر این هست که مسیح به خاطر گناهان نوع بشر به پای صلیب رفت و فداکاری کرد و ... بهش میگن جمعه خوب، آدینه‌ی نیک...

۷ حبه چیده شد. ۱۶

شگفتی

لیلی رو بیدار می‌کنم تا صبحانه بخوره و راه بیفتیم،‌ همین طوری با دهن پر مخلوط هلندی و انگلیسی و فارسی بلغور می‌کنه و لقمه‌های صبحانه رو به زحمت آب میوه قورت میده! صابر زودتر رفته سر کار،‌ باید لیلی رو بگذارم مهدکودک و برگردم پروژه رو ببرم برای تایید نهایی. 

لیلی که آماده شد می‌رویم سمت انباری، دوچرخه را در میارم، لیلی از خوشحالی جیغ می‌کشه: آخ جون دوچرخه‌سواری :) هر بار همین کار رو می‌کنه، و من عاشق این ویژگی کودکانه‌اش هستم، این که هر چیز ساده و تکراری و معمولی قابلیت این رو داره که مثل بار اول شگفت زده‌اش کنه. توی راه پشت سر من مدام جیغ شادی می‌کشه!

می‌رسیم به مهدکودک،‌ با خوشحالی میاد پایین و می‌دود بغل مربی، برایش دست تکان می‌دهم و دوباره من می‌مانم و اسب خوش‌رکاب :) می‌رسم کتابخانه مرکزی، می‌خواهم قبل تحویل نهایی یکبار دیگه پروژه رو run کنم، توی ذهنم دارم نقشه پروژه شخصی خودم رو طراحی می‌کنم، یه پروژه خاص بین المللی :) توی نوتیفیکشن بار نگاهم می‌افتد به پیام مامان، می‌خواهم برایش بنویسم که الان سرم شلوغه و بعدتر به‌اش پیام می‌دهم که می‌بینم نوشته تحریم‌ها برداشته شده :))))

از خوشحالی یه لحظه خشکم می‌زنه :) توی دلم قند آب میشه، تند تند تایپ می‌کنم مگه میشه؟ چطوری؟ مامان زنگ می‌زنه و گپ می‌زنیم، خیلی خوشحالم، فکر این که برمی‌گردیم همیشه کمکم کرده که کم نیارم، حتی توی روزهای خیلی سخت :) به بوس برای مامان می‌فرستم و به صفحه مونیتور زل می‌زنم... باورم نمیشه، دیگه دست و دلم به کار نمیره :) برای صابر پیام می‌دهم که به خانه بر می‌گردیم :)

برایم یه لبخند می‌فرستد، یعنی زنگ بزنم بهش؟


پ.ن. به دعوت دامن گلدار اسپی چالش تصور آینده :)

۱۱ حبه چیده شد. ۱۱

Lelie

موقعی که می‌خواستیم اسم برای لیلی انتخاب کنیم رو یادتون هست؟ من اون موقع‌ها ایده‌ام این بود که یه اسمی انتخاب کنم که اگه بعدتر بزرگ شد و به نظرش لیلی کلاسیک اومد و خواست که مثلاْ صدایش کنند lily مشکلی نباشه، یعنی املای فارسی‌اش یکی باشه :دی ولی بعد سر گرفتن پاسپورت هر چی با خودم کلنجار رفتم دلم راضی نشد که بنویسم Lily و همون Leili رو گذاشتم تو پاسپورت :)

حالا چی شده؟ فهمیدم که این‌جا به گل لیلیوم که همان Lily (به انگلیسی) باشه میگن Lelie و این رو مثل لیلی ما می‌خونند :))) 

حسن تصادف :) یعنی من هر بار گفتم اسم دخترم لیلی هست و پشت تلفن اینا بودیم طرف پشت خط نوشته بود Lelie :) فکر می‌کنند اسم محلی خودشون است و هر بار من براشون توضیح می‌دهم که در ایران نماد عشق است و اسم یک شخصیت تو یک داستان قدیمیه و ...

۱۲ حبه چیده شد. ۲۱

بشکن :)

یعنی من در عجبم از تغییرات دمایی اینجا :-/ یعنی اگر با سرمای بیرون رفیق شدم و سرمای داخل خونه روی اعصابم پیاده روی می‌کند، بدانید و آگاه باشید که شیب تند تغییرات دمایی من را خواهد کشت :-|

من ظهر که لیلی رو برده بودم پارک، آفتابی وسط آسمان می‌درخشید که دوستان همه با تاپ و شلوارک تردد می‌کردند، ساعت ۶ رفتیم خرید از فروشگاه دم خونه، من با یه سویشرت بودم و کمی لرزیدم در راه و از فروشگاه که آمدیم بیرون در حد قندیل بستن سرد بود :دی

یعنی راحت ۱۵ درجه افت دما داشتیم در عرض چهار ساعت :-|

یعنی با یک بشکن از بهار میریم تو تابستون، با بشکن دوم از تابستون میریم تو زمستون :دی

۷ حبه چیده شد. ۱۷

صندوق پستی

یکی از مهمترین ارکان زندگی شما اینجا صندوق پستی است و بس :) یعنی وقتی بچه بودم همیشه فکر می‌کردم که مثلاً صندوق پستی دقیقاً چیه، اگه یه صندوق است پس چرا من تا حالا یه دونه واقعی‌اش رو ندیدم؟! و این که آیا کد پستی همون کار رو می‌کنه یا نه و ... و از اونجایی که خیلی به نامه نوشتن و دریافت نامه علاقه داشتم، هی برای مجلات مختلف نامه می‌فرستادم، بلکه جوابی دریافت کنم :دی
حالا اینجا شما هر روز می‌تونی صندوق پستی* عزیزتون رو با کلید باز کرده و چند تا نامه خیلی مهم تویش پیدا کنید، از شهرداری، اداره مهاجرت، واکسیناسیون کودک و ... :دی 

* بله :) از همون صندوق‌ها که معمولاً قاب بیرونیش دم خونه‌های آپارتمانی اونجا هم هست و اگه واقعاً صندوقی پشتش باشه، داخلش آشغال و تراکت تبلیغاتی است!
۱۰ حبه چیده شد. ۱۳

Refugee

خانومه تو پارک، در حالی که لیلی هاپو هاپو گویان خودش رو به سگش رسانده و نازش می‌کرد، با لبخند ازمن پرسید که کجایی هستیم.

گفتم: ایران

گفت: پناهنده‌اید؟

گفتم: نه، همراه همسرم آمدیم که اینجا کار می‌کند، برای یک شرکت آلمانی :)

از آنجا که من و لیلی همچنان سگ زیبایش را نوازش می‌کردیم، مکثی کرد و ادامه داد: جالبه شما یا دخترتان با سگ مشکلی ندارین، تا جایی که می‌دونم در کشورهای اسلامی سگ نجس محسوب می‌شود...

گفتم: در تهران، دخترم را می‌بردم مدرسه طبیعت، در باغ گیاهشناسی، آنجا سگی داشتیم که مراقب حریم مدرسه و بچه‌ها بود، برای همین سگ‌ها را خیلی دوست دارد :)

پ.ن. دیگر نگفتم برایش که در سال جدید مجوز مدارس طبیعت لغو شده‌است :-( یکی از ویژگی‌های اینجا این است که رگ وطن پرستی‌ات می‌زند بالا و دوست نداری کسی چیزی بگوید درباره ایران، مخصوصاً این که ایرانی نباشد...

۴ حبه چیده شد. ۱۸
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
شهاب الدین*
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان