والمسلمین :-|

به سادگی از روی این که در آگهی ها، پیام ها، اعلان ها و ... افراد مختلف نام آقای هاشمی با عنوان حجت الاسلام والمسلمین یا حتی حجت الاسلام خالی ذکر شده یا با عناوین پر و پیمان تری مثل آیت الله و سردار سازندگی و امیرکبیر زمانه (حتی می تونید رو آیت الله العظمی هم حساب کنید!)، می توانید به گرایش سیاسی فرد و میزان رفاقت و اختلافات ریشه ای بینشان پی ببرید :-|

به طرز فراگیری هم،  همه شان سعی در رعایت اصل فوق دارند...


شنیدن خبر رحلت آقای هاشمی من را در چنان شوکی فرو برد که صبح روز اعلام نتایج انتخابات ۸۸ :-(


۲۱ حبه چیده شد. ۱۸

غول مرحله آخر :-)

دو مدل نگرانی داریم:


یکی از اونهایی که آرام آرام نفوذ می‌کنند، از اون‌هایی که هی تو بی خیالش می‌شوی ولی هست، انگار زیر پوستت جریان داره، مثل یک مار خزنده، مثل یک هیولا*. که هی منتظری انگار که یه اتفاقی بیفته، انگار همه ثانیه های عمرت را داری فدای انتظار برای رخ دادن چیزی می کنی که آخرش هیچ وقت پیش نمیاد...


دومی از اونهایی که یک هو خراب میشه روی سرت، مثلاً یک خبر ناگوار غافلگیرانه می‌شنوی که اصلاً انتظارش را نداشتی، خوشحال و خندان داشتی زندگی می کردی و هی برای آینده درخشانت برنامه می ریختی که یکی میزنه روی شونه ات و میگه: فلانی خوبی؟ یه هو پس نیفتی ها، ولی سرطان داری :-( و نگرانی مثل یک بمب درونت منفجر میشه!


من در هفته گذشته تجربه ارزشمندی داشتم، بعد از حدود پنج هفته حالت تهوع مداوم (که به هیچ تهوع واقعی ختم نشد) دو روز خوب بودم، خیلی خیلی خوب :-O و هی تقویم را نگاه کردم که الان در چه هفته ای هستم و سطح هورمون بتا HCG چقدر برگشته پایین یعنی و واقعاً خوب شدم؟ و دیگه تمام شد؟ و ... و هی ناباورانه دو روز مذکور را طی نمودم :-|


و پنجشنبه روزی همه چی برگشت به حال سابق، خیلی خیلی بدتر، به قول یکی از دوستان: "بازگشت اژدها" :-))))

و دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، تمام پنجشنبه، جمعه و شنبه گذشته در انکار گذشت، نمی‌تونستم قبول کنم که دوباره در حالت مسمومیت دائمی باشم، عملاً فلج شده بودم، روی مبل افتاده بودم و لحظه به لحظه بدتر شدن حالم را نظاره می کردم...


مثل موقعی که قبل از مرحله آخر، یک غولی توی بازی پیدا بشه و بزنه منفجرت کنه، تمام، Game Over :-| انگار دنیا تمام شده...


که یک تلنگری اتفاق افتاد این وسط، یک نوشته ای خوندم، یاد یک مقاله‌ای افتادم، یک داستانی، حکایتی، و به این فکر کردم که یعنی چی؟ تمام شد یعنی چی؟ پا شدم خاطرات روزهای قبلم را خواندم، دیدم این ناتوانی، این فلج شدگی باعث شده این قدر حس بدی داشته باشم، بهتره پا بشم و دوباره یک کاری بکنم، یک چایی زنجبیلی، یک کاسه سیرابی، یک کمی یوگا، یک کمی برگشت به زندگی...


غول مرحله آخر یعنی چی؟ باید پا بشم و نگذارم بازی، این طوری، در این وضعیت اسفبار تموم بشه :-)

پست مادرانگی حاصل یک renovation بود :) حاصل مقابله با درماندگی آموخته شده :-)


* به داروهایی که باعث نقص ژنتیکی یا ناهنجاری مادرزادی در جنین می شوند، می گویند تراتوژن، یعنی هیولا :-| و به انواع سندرم‌های شناخته شده‌ای که در آزمایش‌های غربالگری تشخیص داده می‌شوند، می‌گویند تریزومی، یعنی حضور یک کروموزوم اضافی، مثلاً تریزومی 13، 18 و 21 به ترتیب می‌شوند: سندرم پاتاو، سندرم ادوارد و سندرم داون... 

نتیجه گیری: تراتوژن ها می توانند سبب افزایش بروز تریزومی شوند :-| :-)))) (علاوه بر ارث (سابقه خانوادگی) و عوامل محیطی (مثل پارازیت، ملاقات با اشعه X و آلودگی هوا))


صرفاً جهت افزایش اطلاعات عمومی شما :-| و کاهش استرس من قبل از آزمایش غربالگری :-)


پ.ن. داغترین عکس یافت شده از هکلچه در آبان 1404، مرسی لافکادیو :)

۹ حبه چیده شد. ۸

مادرانگی :)

مامان هیچ وقت مثل این مامان مهربونای توی فیلم‌ها نبود...

از اون مادرهایی که هی در غربت و تنهایی درد می کشند و به روی تو نمی آورند، از اون مادرهایی که هر بلایی سرشان بیاوری، باز هم به رویت می خندند و می گویند که هیچی نیست، از اون هایی که وقتی کمک می خواهند نمی گویند...


در عوض وقتی خورد زمین و دیسک کمر گرفت، وقتی مینسک زانویش را در آورد، وقتی هزار تا عمل جراحی کوچیک و بزرگ انجام داد و هیچ جای کاملاً سالمی روی تنش نماند، ما را صدا زد و گفت که باید کمکش کنیم... گفت که دیگه نمی تونه تنهایی خونه را تمیز کنه، شاید نتوانیم مسافرت های عجیب و غریب برویم و به کمک و همکاری ما نیاز داره :)


همیشه حسم این بود که مادر من، مادر مقتدری است، از اون مادرهایی که پشت نگاه مهربانش هیچ وقت بین من و حامد (برادر بزرگترم) فرق نگذاشت، که هر چه من از خیاطی و گلدوزی و گوبلن بلد هستم، حامد هم بلد هست، و آن قدر پشت من ایستاد و آنقدر من را حمایت کرد، که هیچ وقت نفهمیدم وسط این مسیر بلند، چطور افسرده شد، هیچ وقت نفهمیدم وقتی همه چیز خوب پیش می رفت، وقتی تمام آرزوهایش که نمی دانم از کی آرزوهای من بود را برآورده کردم، چرا یک هو دیگر خوب نبود :(


و من، ما خیلی دیر فهمیدیم که خوب نیست، که همه کمک ها تمیز کردن خانه و شستن نوبتی ظرف ها نیست، که افسردگی یک مار مرموز موذی است که آن قدر آرام و بی صدا می آید که تو نمی فهمی چرا یک روز صبح که بیدار شدی دیگر نمی خواهی از جایت بلند شوی، چرا فقط دلت می خواهد بمیری :( که شاید دلش می خواست حالش خوب بود و همه کارها را خودش تنهایی انجام می داد و شاید همه کمک های افتخار آمیز ما را با درماندگی می پذیرفته که ای کاش می گفت :(


همه کسانی که از یک تاریخی به بعد با مامان آشنا شدند، نفهمیدند که او همه ی زندگی من است، همه ی همه ی همه اش :) که او تمام روزهای خوش کودکی من است، و دوست روزهای سرکشی نوجوانی و تنها حامی روزهای جوانی.. وقتی پدر آن قدر بین من و حامد فرق می گذاشت که من دریافته بودم قطعاً یک فرقی وجود دارد :-|


ولی من ایستادم و به مامان کمک کردم... هزار تا کتاب روانشناسی خواندم، یک عالمه فایل گوش کردم، یک روز به زور بردمش و اسمش را نوشتم کتابخانه محل، بردمش مسافرت، هر هفته سینما، رستوران، مشاوره گرفتم و مجبورش کردم که برود پیش مشاور روانشناس، روانپزشک و هر کوفتی که باعث می شود افسردگی خوب شود، که یادش بیاید کی بود، که چقدر آدم محکمی است، که چقدر برای من مهم است :-(


و وقتی در اوج افسردگی (وقتی من نمی دانستم نشانه های افسردگی ممکن است در قالب پرخاشگری هم بروز کند) نگذاشت که برای ادامه تحصیل بروم خارج، همه تافل و GRE و هر مسخره ای که در آن دوران برایش وقت گذاشته بودم را ریختم دور و کنارش ماندم، کنارش ماندم برای همه روزهای که به او نیاز داشتم و کنارم مانده بود :)


کنارش ماندم و آن قدر برایش حرف زدم، آن قدر ترغیبش کردم که جلسات مشاوره را ادامه دهد و آن قدر مشاوره گرفتم برای کمک به او که خوب شد :) که یک روز آمد پیش من و گفت که پریسا من حالم خیلی بد بود، و تو خیلی کمک کردی دختر جان، ممنونم :)


و وقتی گفت ممنونم و وقتی گفت ایشالا عاقبت به خیر بشی و هر آرزوی خوبی که مادرها برای دخترهایشان می کنند، فکر کردم راهی که رفته ام درست بوده، فهمیدم که باید کنارش می ماندم، باید بمانم، به حرف هایش گوش کنم و کمکش کنم که خوب بماند :)


این روزها اما حال مامان خوب است و نگران من است که خوب باشم، و نگران حامد، سمانه، صابر و مهلای جان :) و دوست دارد که دوستش داشته باشیم، حالش را بپرسیم، کمکش کنیم و نگذاریم تنها بماند :) تنها کاری که از دستم بر می آید، هر چند کار مهمی نیست در ازای آن همه مادرانگی بی دریغ او...


پ.ن. برای تولد جولیک :) (در یکشنبه روزی که کمی بهترم و نمی خواهم ریسک کنم تا فردا، که شاید خوب نباشم :-|)




۳۴ حبه چیده شد. ۲۵

با گوهرهای فراوان :-|

"این جشنواره از اون جشنواره هایی نیست که وقتی واردش میشی تفاوتش رو با جشنواره های دیگه حس نکنید" :-|


سئوال: این سخن گهربار درباره کدوم جشنواره فیلم بیان شده؟ 


پ.ن. حالم خوش نیست، هذیان نوشتم، بهتر بودم یک پست درباره مادرم می نوشتم، از اون بهتر، کامنت ها را جواب می دادم و درباره اسم بچه نظر می دادم :-(


۲۰ حبه چیده شد. ۱۳

دعا

گفت: وقتی دعا می کنی خدا را مکلف نکن که همونی که تو می خواهی بشه، که هی تکرار کن که فلان طور و بهمان طور... 

بگو هر چی حکمتش هست همان بشه، فقط به دل تو آرامش بده :)


پ.ن. همه اسم های پیشنهادی پست قبل علاوه بر اسم های پیشنهادی خودمان را کردم تو یک فایل اکسل :) دارم مرتبشان می کنم که تصمیم بگیریم :)

۲۳ حبه چیده شد. ۱۹

هَکَلچه :-)

یک دوستی داشتم خیلی قدیم، می گفت شوهرم همیشه میگه چهار تا پسر بیاریم اسم هاشون رو بگذاریم: هَکَل، هاکال، هیکیل، هَکَلچه :-)


حالا حکایت ماست، هر شب یک ساعت قبل از این که بخوابیم (که با توجه به روزگار اسفبار من، صابر ساعتی بلکه ساعت هایی، زودتر خوابش می برد) اسم بچه پیشنهاد می دهیم.


به ما بپیوندید :-) از اسامی پیشنهادی دختر-پسر استقبال می شود ؛-)

۸۲ حبه چیده شد. ۱۳

استعلاجی :-(

یعنی یادم نمیاد تو کل دوران مدرسه یا دانشگاه به خاطر بیماری نرفته باشم سر کلاس، اصلاً تا قبل از این که بروم سر کار و اختیارم از دست مادرم به دست خودم منتقل بشه، نمی دونستم که امکان استفاده از استعلاجی هم وجود داره و به این درد می خورد که آدم استراحت کند و بهتر بشه :-|


در نتیجه از بچگی تو تنم نرفته، یک موجود بی استراحتی هستم من، که از هر نوع در رختخواب ماندن و ناتوانی از انجام فعالیت های روتین زندگی (کار، تذهیب، خوشنویسی، ساز، ...) به حد مرگ کلافه میشم :-(


می توانید من را تصور کنید که چقدر مقاومت می کنم در برابر استراحت و چقدر احساس پوچی و بطالت دارم وقتی قلم گیری یک واگیره از آخرین شمسه ی زیردستم نزدیک به ده روز زمان برده :-(

۲۵ حبه چیده شد. ۱۶

حیوان ناطق

دوستی دارم که دانشجوی دامپزشکی است.

تعریف می کرد از نامهربانی هایی که به این رشته می شود و سختی های آن، مثلاً در مقایسه با پزشکی می گفت: ما یک عالمه سرفصل مشترک با پزشکی داریم، و تنها فرق ما این است که درس های دیگری هم پاس می کنیم، مثلا در نظر بگیرید که در پزشکی می گویند خب دوستان این معده انسان است و ... ولی در دامپزشکی چه؟ می گویند این معده انسان، خب ... این معده گاو، این معده اسب،این معده سگ،این معده موش،.... :دی

بنده خدا :-) تازه می گفت هیچ هم پرستیژ پزشکی برایمان قائل نمی شوند :-|


گفتم: فلانی بی خیال پرستیژ قائل شدن مردم بشو، دَرسِت رو بخون، از نظر مردم مهندسی برق یعنی عوض کردن لامپ خونه، مهندسی کامپیوتر یعنی عوض کردن ویندوز و مهندسی مکانیک یعنی تعمیراتچی :-))))


به مردم محل بگذاری، دندانپزشک هم همه اش دستش تو کرم های دهن مردم است :-|

۳۴ حبه چیده شد. ۲۰

فوبیا :-|

حالا وسط این همه تبریک و خوشحالی و ... یک سری آدم نگران هم هستند :-|


مثلاً دوستی دارم که به شدت فوبیای بارداری داره و من در جریان نبودم تا اخیراً که درگیر واکنش‌های عجیب و غریبش شدم...

روزهای اول گفت که کمی می‌ترسد و خواهر ندارد (که اگر خواهر داشت حتماً از اون می پرسید) و اگر امکانش هست کمی برایش خواهری کنم و توضیح دهم که خب چطوری است و حالم چطور است و روزها چطور می گذرند ...


من هم از همه جا بی خبر، یک روز، دو روز برایش گفتم که حالا مثلاً کمی بیشتر و زودتر خسته می‌شوی، شاید نیاز داشته باشی بیشتر استراحت کنی، یا غذای مقوی بخوری در حجم کم و تعداد زیاد (به جای سه وعده تپل صبح-ظهر-شب)، حالت بهم بخوره یا ...


که دیدم ای دل غافل :-| مثلاً در یک روز پنج پیام به شدت نگران دریافت می‌کردم:

پریسا!!!!!!!!!!! خوبی؟؟!!!!!!!!!! بهتر شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! 


علاقه زیادی هم به "؟" و "!" دارد :-))))) و فقط رویش نمی‌شد که بنویسد "زنده‌ای هنوز؟!!!!!!"


در نتیجه ما دیگر هیچ چیزی را به ایشان منتقل نمی نُماییم، باشد که استرسشان کم شود :-|


پ.ن. می دانم که بیشتر مخاطب‌های اینجا فینگیلی هستند و عموماً در گستره زیر 25 سال به سر می‌برند که حالا اگر عشقی باشد و یاری، شاید به ازدواج فکر کنند، ولی برای آن یک درصد مخاطب خاموش که بالای سی سال بوده و شاید دوست داشته باشند راهکارهای "یک عدد پریسا" برای درمان حال به هم خوردگی مدام را بدانند، این ها موثر هستند:


چای زنجبیل (هر چیز زنجبیلی) به شرطی که میزان کل زنجبیل مصرفی از یک گرم در روز بیشتر نشود :-|

نان سوخاری (هر چه خشک تر بهتر و دقیقاً قبل از این که از رختخواب بپرید بیرون، استفاده کنید)

گرسنه نبودن

آدامس

مویز

موز

بِه


که البته برخی از راه‌های فوق در درمان حالت تهوع هنگام سواری ماشین هم جواب می‌دهد، مخصوصاً زنجبیل که در زمان غیر بارداری، هر چقدر دلتان خواست بخورید :-)

۲۸ حبه چیده شد. ۱۹

کوچولو بیا*

من در درونم یک لوبیا**ی سحرآمیز دارم...

یک لوبیای سحرآمیز که قابلیت بزرگ شدن دارد، قابلیت حرف زدن، دویدن، بازی کردن و خندیدن :-)

لوبیای کوچک ما 8 هفته است که مهمان ماست و قرار است تا چند هفته دیگر درونش روح دمیده شود، مثل یک معجزه...

روزها با لوبیا سوار کشتی شکسته ای می شوم در یک دریای مواج، دلم به هم می خورد، نگرانش می شوم، گاهی می پرسم: حالت خوب است کوچولو؟ :-) فکر می کنم حرف هایم را می‌فهمد...


به دکتر می گویم: می شود قلبش را ببینم؟

می گوید: تست غربالگری جدیدی آمده که باید یک ماه دیگر صبر کنی تا بتوانند کروموزم های جنین را از روی خون تو بررسی کنند، از یک هفته‌ای به بعد DNAش در خون تو شناور می‌شود، مثل یک آدم کامل، پس بهتر است منتظر بمانیم، تا هر هفته یک بار سونوی قلب را تکرار کنیم، بی نتیجه و به اشتباه تصمیم بگیریم که بر فرض محال اگر قلب را ندیدیم، باید رشد لوبیا را متوقف کنیم یا نه؟ :-|


می‌گویم: باشد... 

و برای قلب لوبیا، یاسین می خوانم، هر روز :-)

دعایمان کنید :)


* اشاره به جوک معروفی که به یک نفر می گویند با لوبیا جمله بساز، می گوید: کوچولو بیا :-)

** اندازه جنین در هشت هفتگی.

۵۷ حبه چیده شد. ۲۷
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان