خطای شناختی تصمیم گیری و مشاوره :-|

خوب می دانم که در زندگی زیاد دچار خطای شناختی می شوم، خطاهای شناختی خودشان را در تصمیم گیری های سخت نشان می دهند و دام اصلی این است که بلد باشی چطور یک تصمیم سخت بگیری :-|

تصمیم سخت، یعنی انتخاب بین دو مورد با مزایای گوناگون ولی ارزش مشابه برای شما و هر چقدر بیشتر احساس خفن بودن داشته باشی در توجیه کاری که کردی، حتی به فکر استفاده از تصمیم گیر هم نمی افتی که حداقل کمک کند گزینه ها را اولویت بندی کنی :-|

چندی است به این نتیجه رسیده ام، یکی از بزرگترین دام هایی که باعث می شود شروع به انجام دادن کاری بکنم که "نمی‌خواهم"، عبارت "تو نمی‌توانی" هست... یعنی کافیه وسط جلسه آشنایی برای شروع یک کار، کارفرما درباره نتوانستن من نظر بدهد، آن وقت دیگر به خواستن و شرایط و پول و وقت و خانواده و ... به هیچی فکر نمی کنم! در لحظه گارد بسته می گیرم که "البته که من می توانم"!!!!!!

و خب چون استعداد غریبی در توجیه کردن دارم (هم برای خودم و هم برای دیگران) می توانم تا مدت‌ها کاری را ادامه دهم که نمی‌خواهم، با این توجیه که می‌توانم :-|

و خب شاید هزاران هزار کار باشد که من بتوانم، آیا باید بروم همه را انجام دهم؟ چه چیز را می خواهم ثابت کنم، نمی دانم :-|


حالا این وسط فقط چند نفر هستند که علاوه بر دلسوزی، جسارت این را دارند که به من گوشزد کنند که "یادت رفته که این کار را دوست نداری؟" و بعد پافشاری کنند، من را به چالش بکشند و اصرار کنند که چرا...

خدا را شکر برای همان چند نفر :)


پ.ن. سایت متمم هم دو نوشته مرتبط با این موضوع دارد:

 خطاهای شناختی تصمیم گیری: تایید خود :-| 

 خطاهای شناختی تصمیم گیری: چرا این تصمیم را گرفتید؟ :-|||


۴ حبه چیده شد. ۰

Inside Out

چند شب پیش با صابر انیمیشن inside out رو دیدیم، که افراد زیادی به من توصیه کرده بودند که ببینم و با این نوشته، من هم می خواهم شما را به همین کار ترغیب کنم مثلاً:)

انیمیشن 1:30 ساعته ی inside out، در واقع ما را به سفری روانشناسانه می برد، در درون مغز دختری کوچک، از زمان تولد تا نوجوانی و ما با پنج حس درونی وی (خوشی، خشم، غم،نفرت و ترس) همراه شده و از دریچه چشمان وی به بیرون نگاه می کنیم.

مفاهیم حافظه کوتاه مدت، بلند مدت، موجودات خیالی کودکی هایمان و جزیره های کوچکی که در حافظه بلند مدت ما شکل می گیرند، به سادگی و در قالب سفری در درون حافظه توضیح داده می شوند.

دیدگاه من بعد از تماشای این فیلم به دنیا بهتر شد، انگار برایم ملموس تر شده باشد، وقتی کسی درباره کنترل احساسات سخن سرایی می کند یا اصرار دارد نیمه پر لیوان را ببینم، در موقع خشم بیشتر سعی می کنم به تئوری انتخاب فکر کنم و این که می توانم به جای کلید خشم، کلید غم را بفشارم یا حتی شادی...

دیدم ترجمه 'پشت رو' برای این فیلم انتخاب شده، ولی شاید تعبیر 'نگاهی به درون' مناسب تر باشد.


پ.ن. "شهرزاد" هم زیباست:)

۳ حبه چیده شد. ۲

ادب آداب دارد!


داستان از آنجایی شروع شد که هر بار که می رفتم پیش خانم اکبرزاده برای خوشنویسی، یک بار از روی سرمشق می نوشتم و خلاص :))))

یکبار گفتند: شما اصلاً تمرین نمی کنید؟ ببینید در این چلیپایی که نوشته اید، خط چهارم تازه دستتان گرم شده است، کمی تمرین کنید :))))

دفعه بعد نشستم به تمرین کردن، مثلاً یک ساعت، دو ساعت، آن قدر تمرین می کردم کلمه ها خوب شوند که دیگر حوصله ای نمی ماند برای نوشتن پاک نویس :-|

آن جلسه گفتند: خیلی تمرین می کنید؟ خطتتون خسته است :-| یک کمی تمرین کنید، مثلاً ده دقیقه :))))))

بعد من فقط چندتا از مفردات و کلمه های سخت را انتخاب می کردم، آن ها را در همان ده دقیقه، یک ربع اول می نوشتم و بعد پاکنویس...

جلسه بعدتر گفتند: خب از روی مفرداتتون معلوم هست که خوب تمرین کردید و خسته هم نشدید، ولی خطی که من می بینم ادب ندارد :))))))))))

گفتم: یعنی چی؟

خندیدند: یعنی بی ادب است :)))))))))))) یعنی هر کدام از مفردات تکی خوب هستند، ولی ترکیبش خوب نشده، انگار هر کلمه ای در ترکیب دارد ساز خودش را می زند :-|



این بار سعی کرده ام خطم مودب باشد :))))
۱۰ حبه چیده شد. ۵

غمناک نباید بود...

شب یلدایی که گذشت مبارک :)


دیروز من عجیب درگیر کارهای وبسایت بهاره و امیر بودم، آن قدر که نفهمیدم کی ساعت 7 شد، صابر آمد و گفت: هنوز لباس نپوشیدی که :-|


آری و این گونه بود که در خانه مامان به پستی درباره حسادت فکر می کردم و دیدم نوشته تلخی از آب در خواهد آمد، حرف توی حرف آمد و آن قدر گپ زدیم که اصلاً یادم رفت که دوشنبه بوده :))))))))))))))) از آن نخود خوران های شب یلدایی :))))


ولی حالا که یلدا گذشته می نویسم درباره اش، می خواستم بگویم جنس حسادت در خانم ها و آقایون فرق می کند...

وقتی یک خانمی شروع می کند به حسادت، تو به راحتی متوجه می شوی، نه تنها توی مخاطب، بلکه همه عالم :) آن قدر که همه اعضا و جوارحش سیگنال منفی برایت می فرستند، حتی اگر شوخی کند آن وسط، باز هم تابلو است :-|


ولی مردها این طور نیستند، طرف حسادت می کند و نمود خارجی اش این است که تو را دست می اندازد، مسخره بازی در می آورد، آن وسط اگر خیلی دقت کنی، وسط همه دست انداختن های لوسی که از خودش نشان می دهد، می فهمی که یک جای کار اشکال دارد انگار، البته اگر مخاطب مردی باشد مثلاً از همکاران، او هم اصلاً محل نمی گذارد، جواب می دهد، مسخره بازی می کند، دستش می اندازند، می خندد و می گوید بی خیال :-|


و این گونه داستان حسادت در بین زن ها این قدر معروف شده است، شاید...


پ.ن. دیروز وسط آن همه سرسامی که برای کارهای وبسایت گرفته بودم، برای صابر هم یک کوکوی سیب زمینی جدید پختم با دستور الی گلی :) این گونه که یک سیب زمینی را می گذاریم آب پز شود با لوبیا چیتی، بعد با یک سیب زمینی خام و پیاز رنده می کنیم تا حسابی به هم بچسبند (تخم مرغ که فراموش نمی شود ان شاء الله) و در نهایت این ها را شبیه کوکوی سیب زمینی پهن می کنیم و سرخ و اینا (البته من شبیه کتلت دانه دانه درست کردم)، به نظرم مزه اش خوب شد، البته بهتر است لوبیا چیتی ها خوب پخته باشند :)

۱ حبه چیده شد. ۱

سنگ صبور

گفت: نگران بودم خواب باشی:-|

گفتم: بیدارم، نگران نباشی :-)

گفت: منتظرم می مونی تا برگردم؟

گفتم: می مانم...


و چقدر سخته انتظار...

۵ حبه چیده شد. ۱

مکانیزم مغز ما


این شب ها صابرِ خسته رسیده و نرسیده تلویزیون را روشن می کند...

بعد حتماً می زند یک کانالی که بی دردسرترین برنامه ممکن را پخش می کند، مثل یک برنامه طنز بی محتوای الکی، به قول خودش چیزی که نیاز به فکر کردن نداشته باشد :-|


می گوید همه حوادث روز، می شوند فکرهایی مارگونه که در مغزم می پیچند به هم، و نگاه کردن یک برنامه الکی کمک می کند که مغزم خالی بشه :)))


به قول باربارا اوکلی در learn how to learn، وقتی ذهنت درگیر حل مسئله مهمی است، به اجبار به خودت استراحت بده، تایمر بگذار، تعهد کن یا هر کاری که باعث بشه دیگه به اون مسئله فکر نکنی (مثلاً یک سریال الکی ببین) و به ناخودآگاهت اجازه بده در اون پشت، آرام آرام مسئله را برایت حل کنه...


اون طوری صبح که بیدار می شوی، یک هو می بینی راه حل مسئله مثل هلو مقابل تو نشسته است که بخوری اش :)

۱ حبه چیده شد. ۳

روغن کلزا


زیاد شنیده بودم در مزایای روغن کلزا که میزان جذبش بسیار پایین است (با درصد بسیار کم اسید چرب اشباع) و سرشار از امگا 9... این که برای پایین آمدن چربی خون عالی است و مقاومت خوبی در برابر حرارت دارد و می شود برای سرخ کردن از آن استفاده کرد...


همه این ها به کنار... یک غرفه ای در بازارچه میوه و تره بار نزدیک خانه ما باز شده که روغن کلزای اصل می فروشد، از آن ها که به روش پرس سرد به دست آمده و رنگ روغن و قیمتش نشان می دهد که چقدر اصل است :)))))))


من روغن کانولا و کلزا خورده بودم خانه مامان، حالا نه این که درگیر پروسه پخت غذا هم باشم... ولی بدی نبود، شاید کمی بوی متفاوتی داشت، و یادم هست یکبار که در پروسه پخت وارد خانه شان شدم، گفتم ماهی پخته اید؟ گفتند نه و معلوم شد آن ته بو، بوی روغن کلزاست:-|


حالا من یک بطری روغن کلزای اصل خریده ام از همان غرفه در بازارچه تره بار، و بالاخره هر چه روغن ناسالم داشتم تمام شد و امروز کدو سرخ کردم با آن برای شام...  بماند که خود کدوی سرخ شده هم غذای محبوب من نبوده هیچ وقت (مخصوصاً به خاطر بویش)، ولی بویی از این روغن بلند شد که بیا و ببین :-| یک ترکیبی از بوی ماهی با بوی کدو را تصور کنید، در مراحل خام-پختگی... آن قدر داغون بود که یک عالمه برگ بو خالی کردم توی ماهیتابه و به کمک ادویه ها سعی کردم قابل تحمل شود...


خلاصه این از ما به شما نصیحت، روغن کلزای اصل اگر می خرید، حواستان باشد به آن ته بوی ماهی که موقع پخت آن قدر اشتها کور کن هست که فکر نکنم به خوردنش رغبت کنید اصلاً...


مگر این که اصلاً در فرآیند پخت دخیل نباشید، شاید :))))))))

۵ حبه چیده شد. ۱

با منبر خداحافظی کن :-|


صابر می گوید من از آن آدم هایی هستم که اگر فکر کنم یک مطلبی درست است، می روم بالای منبر و دیگر پایین نمی آیم :-|

می گوید این اخلاق خوبی نیست و خیلی از اوقات مخاطب علاقمند به مطلبی که برایش تعریف می کنم نیست :-|


موضوع اصلی بحثمان همین داستان خام گیاهخواری بود...

می گفت: "مثلاً رفته ای مهمانی و میزبان کلی تدارک دیده است، 

خیلی به میزبان علاقه داری، درست،

نگران سلامتی اش هستی، درست،

ولی وقتی قورمه سبزی پخته است برای شام، چه لزومی دارد بروی بالای منبر و دو ساعت و نیم راجع به فواید خام خواری صحبت کنی، در حالی که همه دلشان را صابون مالیده اند که شام بخورند و بعد معذب می شوند؟!"


این روزها خیلی به حرفهایش فکر می کنم، راست می گوید، اسباب شرمندگی...

می خواهم با منبر خداحافظی کنم :)))))))))))

تمرین می کنیم :)

۱ حبه چیده شد. ۲

کنار اتوبان


اینجا در اتاق کار من، پنجره ای قدی است، به اندازه همان دری که به تراس نقلی ما باز می شود...

و نمای اتوبان و کوه ها در خیلی خیلی دور...
از پشت پرده حریر لیمویی با گلوگه های سرخابی، ماشین ها گذر می کنند از لای زری دوزی های پرده انگار...

پشت پرده گاهی باران می بارد، گاه برف
گاه هوا آن قدر زیباست که پرده را کنار می زنم همه روز، اتاق پر می شود از نور...
آن وقت فاصله بین من و کوه ها یک دست دراز کردن است، از میان آبی آسمان و نرمی ابرها :)

منظره کنار اتوبان زیباست :)
با همه دود ماشین ها و سر و صدای گنگ بوق ها از پشت UPVC...
این جا در طبقه چهارم، منظره کنار اتوبان زیباست...

با نور چراغ ها که دانه دانه روشن می شوند، نزدیک غروب و دانه دانه خاموش می شوند کمی بعد از طلوع :)


پ.ن. مهلای عمه چهار دست و پا می رود، بعد صبر می کند، دستانت را می گیرد که بلند شود، با چشمان درشتش زل می زند به تو و می گوید: عمه :)))))))) عمه به فدای صدای نازکت، مهلا جانم :*
۳ حبه چیده شد. ۱

نیمه پر لیوان :)


تازگی ها یکی از دوستان دوران دبستان من پیدا شده، البته من او را خوب یادم نمی آید، چون هیچ وقت کلاس ما نبود، ولی یک ویژگی شاخص دارد که دوست داشتنی نیست، و آن این که حافظه خاطرات منفی اش بسیار خوب کار می کند :-|


مثلاً می توانی از او بپرسی که 20 سال قبل چه کسی بدجنس بود (اگر برای یک بچه دبستانی بدجنسی معنا داشته باشد اصلاً :-|)؟ چه کسی یک بار سر کلاس سوم در آن عالم بچگی تقلب کرد (مجدداً اگر بچه سوم دبستان خوب درک کند که تقلب یعنی چه...)؟ چه کسی او را اذیت کرده؟ چه کسی تحویلش نگرفته؟ چه کسی او را سر بازی ها راه نداده؟ :-|


و این برای همه ما کمی عجیب است شاید...

همه ما که از پیدا کردن همدیگر کلی ذوق کردیم، حتی اگر آن زمان ها با هم قهر می کردیم، دعوا می کردیم یا همدیگر را دوست نداشتیم... 


قشنگ این است که حالا همدیگر را پیدا کرده ایم بعد از بیشتر از 20 سال...

شاید باید سعی کنیم خاطرات بد را فراموش کنیم، اگر بخواهیم کمی آسوده تر و شادتر زندگی کنیم گاهی...

۰ حبه چیده شد. ۱
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
شهاب الدین*
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان