لیلی رو بیدار میکنم تا صبحانه بخوره و راه بیفتیم، همین طوری با دهن پر مخلوط هلندی و انگلیسی و فارسی بلغور میکنه و لقمههای صبحانه رو به زحمت آب میوه قورت میده! صابر زودتر رفته سر کار، باید لیلی رو بگذارم مهدکودک و برگردم پروژه رو ببرم برای تایید نهایی.
لیلی که آماده شد میرویم سمت انباری، دوچرخه را در میارم، لیلی از خوشحالی جیغ میکشه: آخ جون دوچرخهسواری :) هر بار همین کار رو میکنه، و من عاشق این ویژگی کودکانهاش هستم، این که هر چیز ساده و تکراری و معمولی قابلیت این رو داره که مثل بار اول شگفت زدهاش کنه. توی راه پشت سر من مدام جیغ شادی میکشه!
میرسیم به مهدکودک، با خوشحالی میاد پایین و میدود بغل مربی، برایش دست تکان میدهم و دوباره من میمانم و اسب خوشرکاب :) میرسم کتابخانه مرکزی، میخواهم قبل تحویل نهایی یکبار دیگه پروژه رو run کنم، توی ذهنم دارم نقشه پروژه شخصی خودم رو طراحی میکنم، یه پروژه خاص بین المللی :) توی نوتیفیکشن بار نگاهم میافتد به پیام مامان، میخواهم برایش بنویسم که الان سرم شلوغه و بعدتر بهاش پیام میدهم که میبینم نوشته تحریمها برداشته شده :))))
از خوشحالی یه لحظه خشکم میزنه :) توی دلم قند آب میشه، تند تند تایپ میکنم مگه میشه؟ چطوری؟ مامان زنگ میزنه و گپ میزنیم، خیلی خوشحالم، فکر این که برمیگردیم همیشه کمکم کرده که کم نیارم، حتی توی روزهای خیلی سخت :) به بوس برای مامان میفرستم و به صفحه مونیتور زل میزنم... باورم نمیشه، دیگه دست و دلم به کار نمیره :) برای صابر پیام میدهم که به خانه بر میگردیم :)
برایم یه لبخند میفرستد، یعنی زنگ بزنم بهش؟
پ.ن. به دعوت دامن گلدار اسپی چالش تصور آینده :)