از صفحه کوچک موبایل نگاه میکنم به دوستان عزیزتر از جانم، به نگاه مهربان و پر عشقشان، به خندههایشان، به شادی، امید، عشق... و دلم پر میکشد برای بودن پیششان، برای یه دورهمی کوچک دوستانه، مثل قدیمها...
میپرسد: پریسا تو که این همه تعریف کردی لعنتی! چرا دلت میخواد برگردی؟ چی هست اینجا که اونجا نیست؟
میگم: ایران :( اینجا با همه چیزهایش برای من نیست...
صدای اونیکی از کمی دورتر میآید: میفهمم چی میگی... تو به تعلق نیاز داری! به خاطره، به دوست... اولین سالهایی که اومده بودم تهران هم، برای من اینطور بود، همه چیز تلخ و سیاه و رو اعصاب، وقتی بر میگشتم شهرمان از دروازه ورودی شهر تمام ششهایم رو پر میکردم و میگفتم آخیش! برگشتم خونه :) ولی کم کم جا افتادم، خاطره ساختیم، دوست پیدا کردم، تعلق خاطر پیدا کردم، شروع کردم به دوست داشتن اینجا، این شهر دودی پر ترافیک، اینجا شد خانهام :)
به صفحه موبایل نگاه میکنم که نوشته:
poor connection, video paused بغضم رو قورت میدم و یاد اولین روزهایی میافتم که ازدواج کرده بودم، یاد شب اول که میخواستم برگردم خانه، یاد عصرهایی غمگینی که از سرکار میاومدم و اشتباهی دم خانه مامان پیاده میشدم، یاد همه روزهایی که گذشت تا خاطره ساختیم تا خانه شد خانه، تا تعلق پیدا کردم...
زیر لب میگویم: خانه دوست کجاست؟