گفت: "نگران نباش، فقط کافیه یه دوست پیدا کنه... یه دونه دوست..." الههی ناز من گفت... وقتی در قطعی اینترنت آبان، تیک خاکستری تنها تصمیم گرفته بود برای تنهاییاش کاری بکند...
نمیدانم چرا این حرف اینقدر چسبید ته قلبم، شاید چون این من بودم که یک دانه دوست میخواستم که باهاش شیرینی لحظهها را پیدا کنم، نه لیلی. هر چی که بود دو ماه بعد لیلی در پلیگروپ یک دوست پیدا کرد، به کمک دودو*. دودو، میمونی که دستهایش را به کمک مگنت دور گردنت حلقه میزند.
وقتی دخترکی تازه وارد نصف روز گریه کرده بود؛ دودو، بوسش کرده بود، نازش کرده بود و سخاوتمندانه دستهایش را به دور گردن دخترک گریان حلقه زده بود و از آن روز به بعد لیلی یک دوست پیدا کرده بود.
روزی که بعد از قرنطینه برگشتیم پلی گروپ را یادم نمیرود، برق عشقی که میدرخشید در نگاه این دو تا دختر که ماهها همدیگر را ندیده بودند و دستهایی که دور گردن هم حلقه زده بودند.
انگار لیلی یک راه پیدا کرده بود برای دوست پیدا کردن، یک راه به جای زبانی که بلد نبود و نیست، ابراز "محبت" با دودو... هر وقت یکی از بچهها گریه میکند، چه تازه واردی که دلتنگ خانه است و چه قدیمیتری که انگشتش خورده به لبه میز، دستهای دودو دور گردنش حلقه میزند :)
* عروسک میمونی که برایش خریدیم که با خودش ببرد پلیگروپ. بعدتر فهمیدم که در فرانسه به baby comforterها میگویند doudou، یه چیزی مثل Teady Bear برای آمریکاییها.