پاک کردم، دیوارها، میزها، کشوها، پارکتها، لبههای تخت. از نقاشیها، از رد خشک شدهی استیکرهای کریسمس قبل، از خاطرهها. با اسکاچ کشیدم از راست به چپ، از بالا به پایین، آنقدر که نوک انگشتانم از تماس با مادهی شوینده سرخ شد و شانههایم فریاد کشیدند که بس کن و من ادامه دادم. پاک کردم دیوارهای آخرین جایی که نقاشیها هنوز مانده بودند، دیوار اتاق لیلی.
نقاشیها؟ همانها که پشت تلفن به این و آن غر زدم «خط خطی! این بچه همه دیوارها را خط خطی کرده» و یادم رفت، یادم رفت که همهجا به نقاشیهایش گفته بودم خط خطی، تا آن شب. آن شب که کلافه بودم که چرا دیگر نقاشی نمیکشد، مداد را پرت کرد که «من نقاشی بلد نیستم، خط خطی میکنم» :(
غصه خوردم، خودم را در آینهاش دیدم، و دیگر هیچوقت به هیچکس نگفتم خط خطیهای دیوار خانهمان، برایش از خاطرههایم با نقاشی گفتم، از جادوی کاغذ و مدادرنگی، از آرزوی مدادرنگی ۳۶ رنگ، از جادوی خلق، از این که «من خیلی نقاشی کردن را دوست دارم» و نگاهم کرد یا نه، زیر لب گفت «ولی من یه کمی دوست دارم»
دیشب وقتی کنارش نشسته بودم برای خواندن داستان قبل خواب، دفتر نقاشیاش را آورد، با یک تیکه شکسته مداد شمعی «میخواهم نقاشی کنم» و بعد همه جا ترکیب درهمی از خطها را میدیدم که پروانهی زیبایی بود برایش، یک پروانه قرمز.
از کی آنقدر بزرگ شدم که دیگر پروانهها را ندیدم؟