بی احساس...


صابر می گوید یک راهی بگذار برایم که اگر ماجرایی برایت تعریف کردم که ناراحتم کرده، تو از دست نفری که در داستان هست و مسبب ماجرا بوده، ناراحت نشوی :-| چون من فردای روزگار او را می بینم و مسئله حل می شود، ولی تو در داستان قبلی مستغرقی :)))))))))


راستش را بخواهید، برایم کمی سخت است، چون دوستش دارم، و اگر کسی را نشناسم و او را ناراحت کرده باشد، دیگر فرد مجهول الهویه را دوست ندارم، چه بشناسم و چه نشناسم :-|


می دانم کمی احساسی است و می خواهم تمرین کنم در این زمینه منطقی رفتار کنم :)


پ.ن. خوردن کدو حلوایی خام از کشف های مامان بود، در راستانی خام گیاهخواری گفت پریسا بیا امتحان کنیم و نمی دانم نظر شما چه باشد، ولی من پسندیدم :)

۹ حبه چیده شد. ۶

رَنگ رِنگ


نشسته بودم کنار ماهرو، منتظر نوبت ارائه درس، و رنگ حربی را زیر لب زمزمه می کردم... استاد داشت برای یکی از بچه ها شهرآشوب شور می زد، شهرآشوب دوست داشتنی من*... اواسط شهرآشوب فهمیدم انگار در لایه های پایین تر ذهنم با استاد شهرآشوب را می خوانم :-|


رنگ حربی چه شد؟ هیچ... ریتمش یادم نمی آمد :-|

نوبت زدنم که شد، از آنجا که ریتم از خاطرم رفته بود و یک سری مضراب چپ و راست** هم اشتباه در آورده بودم، ارائه خوبی نشد، با این حال مهربانی استاد نگذاشت که بروم بنشینم، گفتند: "ببین باید این ریتم را در بیاوری"


و ضرب گرفتند روی میز، تن، تنن، تن، تنن... و گفتند: "تو هم بخوان، و بزن همراه من" :))))))))))))

خنده ام گرفته بود همراه با دستپاچگی و استاد یادم دادند ضربه های تمبک را، آکسان ها، و ریتم رنگ حربی :)


و بعد گفتند: برای این که رنگ ها را خوب در بیاوری، اول باید زیاد گوش کنی، بعد یک ساز ضربی یاد بگیری و بیشتر شعر بخوانی :) شعر بخوان، دیوان حافظ، شاهنامه فردوسی...


و من این شب ها شاهنامه می خوانم تا ریتم در لایه های پایین ذهنم وارد شود...، داستان کیومرث و تهمورث و هوشنگ :) و گاهی منطق الطیر می خوانم، داستان سفر مرغان و گاهی گلستان سعدی در باب شاهان و چقدر حالم خوب می شود :)


شعر بخوانید :)


* آن اوایل که ساز زدن را شروع کرده بودم، درس مونا "شهر آشوب" شور بود، و بعدتر درس نازنین، برای همین یکی از گوشه های محبوب من است، چندین بار برایم مرور شده است، انگار :)


** شیوه آموزشی استاد کیانی، آموزش از طریق شنیدن است، یعنی بدون نت، پس احتمال اشتباه در آوردن مضراب های چپ و راست وجود دارد.

۳ حبه چیده شد. ۳

شخصیت شناسی!


یکی از این آزمون های انلاین شخصیت شناسی شرکت کردم که بعدش یکی از مشاورین زنگ زد و گپی زدیم که تشخیص دهد که آزمون مطابق شخصیتم هست یا نه :-| (مثلاً من الان خیلی به آزمون معتبر اهمیت می دهم)


جدای آن که من 6 آزمون غیر معتبر از همین جنس شرکت کرده بودم قبلترها و در همه هم جوابش بلااستثناء یکی بود، خانم مشاور حرف جالبی زد، گفت: در این آزمون شخصیت شما نشان دهنده ترجیح شما برای نظم و برنامه ریزی بسیار دقیق است، در این حالت برای این که کمی ترجیح های طرف مقابل هم در خودتان تقویت کرده (و رویش نشد که بگوید کمی نرمال شوید)، باید یک سری کارهایی انجام دهید بی برنامه و بدون برنامه ریزی قبلی :-|

از آن دسته کارها که در حالت طبیعی اسمش را می گذارید وقت تلف کردن و حالتان بد می شود از انجامش، مثل تلویزیون نگاه کردن :-|


در همین راستا، امروز را به علافی گذراندم و الان در حد مرگ حالم بد است :-| 


یکی بیاید من را ببرد تیمارستان، لطفاً :-|

۶ حبه چیده شد. ۳

مرمت آثار باستانی

داشتم آخرین مراحل حاشیه را تکمیل می کردم، ظرف رنگ طلا (مخلوط آکریلیک و گواش طلایی) را گرفتم بودم دست چپ درست بالای سر کار و تند و تند رنگ می گذاشتم روی کار، یک هو نمی دانم چه شد، صندلی سر خورد، دستم لت خورد...


نگاه کردم دیدم همه جا طلایی شده...

صندلی، میز کار، جعبه دستمال کاغذی، آینه، کمد، حواسم پرت شده بود به وسط کار که قطره های طلایی پاشیده بود، به کناره ها، به شلوارم، به تی شرتم... (خوشبختانه مهسا خانوم در امان مانده بود)


توی دلم گفتم: اشکال نداره، درست میشه، درست میشه، درستش می کنم، الان که تمام شد، همه جا را پاک می کنم، صفحه را تیغ می زنم... که یک هو دیدم یک قلوپ حسابی از رنگ ریخته روی یکی از گوشه های کار :-(


نتیجه دو ماه زحمت :-( باز با خودم تکرار کردم: درست میشه، درست میشه، درست میشه...


حدود چهارساعت وقت گذاشتم تا رنگ ها را از کناره های کار پاک کنم، البته که خیلی حرفه ای تیغ نزدم و جایش کمی ماند ولی از ظاهر کار معلوم نیست، شده بود نزدیک ساعت 4 (چهار ساعت بی وقفه نشسته بودم بی توجه به pomodoro) که یقین حاصل کردم که با تیغ نمی شود رنگ را از روی طرح اصلی برداشت (هر چقدر هم که خشک شود، هر چقدر هم که با دقت بردارم) :-|


یک لحظه ته دلم خالی شد، فکر کردم نتیجه دو ماه تلاش... ای وای... و در اوج ناامیدی قطره های اشک سر خوردند پایین، دانه دانه، بی صدا، همه لحظه های دو ماه قبل آمد جلوی چشمم، همه مراحل انتقال طرح بر روی کار، رنگ گل ها، رنگ اسلیمی ها، قلم گیری، رنگ زمینه، trelling، پرداز... صورت مهربان خانم اکبرزاده که قبل از هر حرفی سراغ کار را می گرفت... یعنی همه چی دود شد و رفت هوا؟


چه حیف... فقط شرفه های دور کار مانده بود آخر :-(


یک لحظه چشمانم را بستم، وسط هق هق گریه خواستم به خودم دلداری بدهم مثلاً... که خب آخر که چه؟ کار را قرار بود نشان کسی بدهی؟ قرار بود تحویل کسی بدهی؟ قرار بود چه بشود؟ یک تمرین کلاسی ساده بود... همین! گریه چرا؟


این داستان دیروز بود :-( امروز آمدم سر کار که سایه گل ها را بگذارم، یک چیزی قلقلکم داد که یک بار دیگر تلاش کنم برای درست کردن بخش آسیب دیده... یک امید کمرنگ، به خاطر ایمانی که خانم اکبرزاده به مهارت من در مرمت دارد*، گفتم یک بار دیگر، شاید این راه بهتری باشد...


به ذهنم رسید حالا که طلا پاشیده روی کار، به جای تیغ زدن، چرا از اول شروع نکنم؟ شروع کردم به مهره کشیدن طلاهای پاشیده، بعد طرح را دوباره انداختم روی ناحیه آسیب دیده، به نظرم بد نیامد، رنگ گذاشتم، قلم گیری کردم، پرداز کردم...


نمی گویم مثل روز اول شده است، ولی قابل قبول است، شبیه جان بخشی به یک اثر نابود شده، مثل مرمت آثار باستانی :)))


تذهیب


* اولین باری که دور قلم گیری هایم را نازک کردم، خانم اکبرزاده کلی ذوق کرد، گفت: "شما یک استعداد نهانی در مرمت دارید، می دانستید؟" خندیدم، گفتم: "یعنی چی؟"

گفت: "یعنی بدون این که من به شما چیزی بگویم یا یاد بدهم، این ها را درست کردید، همین که می توانید بعد از اتمام کار، کار را درست کنید، این یک مهارت هست، یک مهارت فوق العاده که خیلی ها ندارند... و اگر داشته باشی می توانی همان را به عنوان حرفه ات انتخاب کنی حتی :))))))))))))"

۶ حبه چیده شد. ۳

تا به تا


یادم هست زمان ما (شما فرض کن ورودی 80 دانشگاه) هنوز ابرو برداشتن، به خاطر ورود به دانشگاه، ورود به دبیرستان یا دلایل دیگر رسم نشده بود و بی برو برگرد نشانه رفتن به خانه بخت بود و بند انداختن هم بالتبع آن عذر بدتر از گناه :-|


بعدتر اما، نزدیک های فارغ التحصیلی ما، دبیرستانی ها اعتصاب کردند و آن قدر ابرو برداشتند که بحث بر سر این داغ شد که الان ابرو برنداشتن برای ما نشانه نرفتن به خانه بخت است یا ابرو برداشتن برای آنها نشانه دانشجو بودن؟ :)))))))))))


در نتیجه کم کم، می آمدی دانشگاه و اگر کسی ابرو برداشته بود، دیگر تبریک نمی گفتی بابت خانه بخت :-| (آن قدر آرام و زیرپوستی که همه بزرگترها هم پذیرفتند بالاخره که ابرو برداشتن نشانه ازدواج کردن نیست!)


برای من موکول شد به اواخر دوره ارشد، آن قدر که دختر سر به زیر و مثبتی بودم مثلاً :-))))))))))) و دلیل خاصی هم نداشت (مثل جشن فارغ التحصیلی، شما فرض کن خانه بخت:)))))) یا مثلاً خواستگاری)، بلکه یک دلیل غیر خاص داشت، عروسی یکی از دوستانم بود!


از آنجا که من عنصر آرایشگاه به دوری هستم و آخرین باری که موهایم رنگ آرایشگاه به خودشان دیده بودند، بر می گشت به دوران راهنمایی (در این بین مامان زحمت تنظیم موها را می کشید)، تصمیم گرفتم ابرو بردارم، خودم تنهایی و در سن 24 سالگی :-|


و از آنجا که از هر چیزی که در وجود آدم دو تا گذاشته باشند به تقارن، انتظار می رود که متقارن باشد :-))) ما هی یک نخ یک نخ از این ابرو برداشتیم و هی دیدیم که کج شد :-| بعد یکی از آن یکی و بعد یکی از این یکی :)))))))))


مورد مثال زدنی جالبی بود، و همان بهتر که عکس هایم در آن عروسی را سر به نیست کردم :-|


البته مشکل آرایشگاه به دور بودن من در زمان عروسی هم خودی نشان داد، که اینجا از این بحث شیرین بگذریم، بهتر است :)


الان داستان چیست؟ این که بعد از سال دوم ازدواج دوباره آرایشگاه را طلاق داده و تصمیم گرفتم که این بار خودم به تنهایی از پس کارهای مربوط به آرایشگری بربیایم (ابرو، رنگ ابرو و کوتاهی مو) :-| و نتیجه این که نصف سال این ابرویم کج است، نصف سال آن یکی :))))))


امروز داشتم به ابروی راستم نگاه می کردم، به بدقلق ترین ابروی عالم که با من آشتی نمی کند، این بار گذاشته ام زیرش پر شود، تا متد جدیدی را امتحان کنم، شاید برای عید امسال در ایلام سر بلند شویم :)))))))


۱۱ حبه چیده شد. ۴

آشپزی نکن!


وقتی حالت خوب نیست، آشپزی نکن لطفاً :-|


وقتی به این فکر نکرده ای که چی بپزی،

وقتی روی کار تمرکز نداری،

وقتی به اشتباه به این مغز بیچاره برچسب multi-processor زده ای و انتظار داری هزار تا کار را موازی انجام بدهد،


لطفاً آشپزی نکن...

چون یادت می رود لپه ها را خیس کنی از شب قبل،

حتی یادت می رود لپه ها را بجوشانی و آبش را دور بریزی اول کار،

چون لپه و گوشت را می ریزی در زودپز و پنج دقیقه بعد یادت می آید که پیاز داغ نگرفته ای اصلاً،

چون مجبور می شوی وسط کار در زودپز را باز کنی و یک سری پیاز خام را خرد کنی سر بقیه مواد :-|

چون بادمجان های سرخ شده را همان اول کار می ریزی توی زودپز و بعد از یک ساعت، با یک سری شبه بادمجان له شده رو به رو می شوی به جای بادمجان تراش خورده درست و حسابی وسط خورش،

چون اگر بعد از یک ساعت در زودپز را باز کنی، می بینی که تنها روغن موجود در خورش، همانا روغن بادمجان سرخ شده بوده،

چون اگر آب خورش زیاد باشد، آن قدر همه چیز له شده، که دیگر نمی توانی بگذاری سر اجاق تا آبش برود،



پس وقتی حالت خوب نیست، لطفاً آشپزی نکن... 

چون آشپزی عشق می خواهد :)


حتی اگر درست کردن یک سالاد ساده باشد، حتی اگر پاک کردن چند برگ سبزی خوردن باشد...


آشپزی بی تردید عشق می خواهد...


۹ حبه چیده شد. ۱

ویل لکل همزه لمزه...


زمانی جایی کار می کردم که عوامل بالا دستی درباره آدم های به اصطلاح خودشان زیر دست (که دیگر آنجا کار نمی کردند)، خوب حرف نمی زدند، تا از اسناد و برنامه های مفقوده سئوال می پرسیدی می گفتند که معلوم نیست کجاست، فلانی کارش را خوب تحویل نداده، هارد کامپیوترش را پاک کرده، موقع رفتن دعوا کرده و ...


گذشت تا موقع تحویل کار من :-| هر چه من اصرار می کردم که کار را تحویل بگیرند، هر چه گزارش نوشتم، فلوچارت کشیدم، برای همه خط های برنامه کامنت گذاشتم، باز هم همان طور بودند، ترجیح می دادند که تا لحظه آخر بروم پیش مشتری برای ارائه ولی کسی را معرفی نمی کردند که کار را تحویل بگیرد :-|


حالا شده ماجرای این روزهای من، به این نتیجه رسیده ام که کار کردن برای دوست و آشنا خیلی سخت تر از غریبه هاست، آشناها معمولاً انتظار تخفیف های عجیب و غریب دارند و اگر به هر دلیلی از هزینه ای که برای کار پرداخته اند، راضی نباشند (که متاسفانه در ایران رفتار مرسومی است)، برخوردشان روی رابطه دوستی قدیمی شما تاثیر منفی زیادی می گذارد...


آدم به این فکر می کند که به نفر بعدی درباره اش چه می گویند؟! مخصوصاً اگر از آن دسته آدمهایی باشند که پیش شما، درباره نفرات قبلی زیاد بدگویی می کردند :-| 



دارم به این خطای شناختی فکر می کنم، این که اگر خواستم پروژه ای را شروع کنم که بر حسب اتفاق، کارفرما زیاد درباره کارمندان قبلی اش بدگویی می کند، در تصمیم گیری برای شروع کار، حتماً تجدید نظر کنم :-|


۵ حبه چیده شد. ۴

مسواک یادت نره!


"نهنگ عنبر" فیلم بانمکیه، پر از صحنه هایی که خیلی ها تو دهه چهل و پنجاه تجربه اش کرده اند و برای ما دهه ی شصتی ها، میشه یادآور بزرگترهامون باشه، مثلاً خیلی از صحنه ها من را یاد دایی کوچیکه یا خاله وسطی ام می انداخت :)))))

با همه ی خلاف بازی های یواشکی، آهنگ ها و سرگرمی های خاص اون موقع ها...

پ.ن. یک صحنه ای در فیلم هست، که عشق ارژنگ برای بار دوم از دستش میره، موقع خداحافظی شوهر جدید رویا که دندانپزشک است از پشت شیشه های فرودگاه به ارژنگ علامت میده: مسواک یادت نره :-| این جمله یک جورهایی نماد از دست دادن است، با حسرت تلخی که بعدش میاد سراغ آدم...
۳ حبه چیده شد. ۲

قلم دوش :)))))


مهلا عاشق قلم دوش است، با اون دندون موشی های خوردنی اش کیفی می کند اون بالا که حالت خوب میشه :))))


هر از چند گاهی هم از شدت ذوق پاهایش رو هی می کوبه به شونه هایت که مطمئن بشی جایش خوبه ؛)


فردا می رویم جشن تولد یکسالگی اش، چقدر زود می گذرد...


پ.ن. اگر از دست ویندوز 7 جانتان به لب رسیده و با قرتی بازی های 8 هم حال نمی کنید، ویندوز 10 را شدیداً توصیه می کنم، ترکیب موفقی از همه خوبی های نسل های قبلی و معرفی امکانات جدید دوست داشتنی:)

۸ حبه چیده شد. ۵
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان