سنگ صبور

گفت: نگران بودم خواب باشی:-|

گفتم: بیدارم، نگران نباشی :-)

گفت: منتظرم می مونی تا برگردم؟

گفتم: می مانم...


و چقدر سخته انتظار...

۵ حبه چیده شد. ۱

مکانیزم مغز ما


این شب ها صابرِ خسته رسیده و نرسیده تلویزیون را روشن می کند...

بعد حتماً می زند یک کانالی که بی دردسرترین برنامه ممکن را پخش می کند، مثل یک برنامه طنز بی محتوای الکی، به قول خودش چیزی که نیاز به فکر کردن نداشته باشد :-|


می گوید همه حوادث روز، می شوند فکرهایی مارگونه که در مغزم می پیچند به هم، و نگاه کردن یک برنامه الکی کمک می کند که مغزم خالی بشه :)))


به قول باربارا اوکلی در learn how to learn، وقتی ذهنت درگیر حل مسئله مهمی است، به اجبار به خودت استراحت بده، تایمر بگذار، تعهد کن یا هر کاری که باعث بشه دیگه به اون مسئله فکر نکنی (مثلاً یک سریال الکی ببین) و به ناخودآگاهت اجازه بده در اون پشت، آرام آرام مسئله را برایت حل کنه...


اون طوری صبح که بیدار می شوی، یک هو می بینی راه حل مسئله مثل هلو مقابل تو نشسته است که بخوری اش :)

۱ حبه چیده شد. ۳

روغن کلزا


زیاد شنیده بودم در مزایای روغن کلزا که میزان جذبش بسیار پایین است (با درصد بسیار کم اسید چرب اشباع) و سرشار از امگا 9... این که برای پایین آمدن چربی خون عالی است و مقاومت خوبی در برابر حرارت دارد و می شود برای سرخ کردن از آن استفاده کرد...


همه این ها به کنار... یک غرفه ای در بازارچه میوه و تره بار نزدیک خانه ما باز شده که روغن کلزای اصل می فروشد، از آن ها که به روش پرس سرد به دست آمده و رنگ روغن و قیمتش نشان می دهد که چقدر اصل است :)))))))


من روغن کانولا و کلزا خورده بودم خانه مامان، حالا نه این که درگیر پروسه پخت غذا هم باشم... ولی بدی نبود، شاید کمی بوی متفاوتی داشت، و یادم هست یکبار که در پروسه پخت وارد خانه شان شدم، گفتم ماهی پخته اید؟ گفتند نه و معلوم شد آن ته بو، بوی روغن کلزاست:-|


حالا من یک بطری روغن کلزای اصل خریده ام از همان غرفه در بازارچه تره بار، و بالاخره هر چه روغن ناسالم داشتم تمام شد و امروز کدو سرخ کردم با آن برای شام...  بماند که خود کدوی سرخ شده هم غذای محبوب من نبوده هیچ وقت (مخصوصاً به خاطر بویش)، ولی بویی از این روغن بلند شد که بیا و ببین :-| یک ترکیبی از بوی ماهی با بوی کدو را تصور کنید، در مراحل خام-پختگی... آن قدر داغون بود که یک عالمه برگ بو خالی کردم توی ماهیتابه و به کمک ادویه ها سعی کردم قابل تحمل شود...


خلاصه این از ما به شما نصیحت، روغن کلزای اصل اگر می خرید، حواستان باشد به آن ته بوی ماهی که موقع پخت آن قدر اشتها کور کن هست که فکر نکنم به خوردنش رغبت کنید اصلاً...


مگر این که اصلاً در فرآیند پخت دخیل نباشید، شاید :))))))))

۵ حبه چیده شد. ۱

با منبر خداحافظی کن :-|


صابر می گوید من از آن آدم هایی هستم که اگر فکر کنم یک مطلبی درست است، می روم بالای منبر و دیگر پایین نمی آیم :-|

می گوید این اخلاق خوبی نیست و خیلی از اوقات مخاطب علاقمند به مطلبی که برایش تعریف می کنم نیست :-|


موضوع اصلی بحثمان همین داستان خام گیاهخواری بود...

می گفت: "مثلاً رفته ای مهمانی و میزبان کلی تدارک دیده است، 

خیلی به میزبان علاقه داری، درست،

نگران سلامتی اش هستی، درست،

ولی وقتی قورمه سبزی پخته است برای شام، چه لزومی دارد بروی بالای منبر و دو ساعت و نیم راجع به فواید خام خواری صحبت کنی، در حالی که همه دلشان را صابون مالیده اند که شام بخورند و بعد معذب می شوند؟!"


این روزها خیلی به حرفهایش فکر می کنم، راست می گوید، اسباب شرمندگی...

می خواهم با منبر خداحافظی کنم :)))))))))))

تمرین می کنیم :)

۱ حبه چیده شد. ۲

کنار اتوبان


اینجا در اتاق کار من، پنجره ای قدی است، به اندازه همان دری که به تراس نقلی ما باز می شود...

و نمای اتوبان و کوه ها در خیلی خیلی دور...
از پشت پرده حریر لیمویی با گلوگه های سرخابی، ماشین ها گذر می کنند از لای زری دوزی های پرده انگار...

پشت پرده گاهی باران می بارد، گاه برف
گاه هوا آن قدر زیباست که پرده را کنار می زنم همه روز، اتاق پر می شود از نور...
آن وقت فاصله بین من و کوه ها یک دست دراز کردن است، از میان آبی آسمان و نرمی ابرها :)

منظره کنار اتوبان زیباست :)
با همه دود ماشین ها و سر و صدای گنگ بوق ها از پشت UPVC...
این جا در طبقه چهارم، منظره کنار اتوبان زیباست...

با نور چراغ ها که دانه دانه روشن می شوند، نزدیک غروب و دانه دانه خاموش می شوند کمی بعد از طلوع :)


پ.ن. مهلای عمه چهار دست و پا می رود، بعد صبر می کند، دستانت را می گیرد که بلند شود، با چشمان درشتش زل می زند به تو و می گوید: عمه :)))))))) عمه به فدای صدای نازکت، مهلا جانم :*
۳ حبه چیده شد. ۱

نیمه پر لیوان :)


تازگی ها یکی از دوستان دوران دبستان من پیدا شده، البته من او را خوب یادم نمی آید، چون هیچ وقت کلاس ما نبود، ولی یک ویژگی شاخص دارد که دوست داشتنی نیست، و آن این که حافظه خاطرات منفی اش بسیار خوب کار می کند :-|


مثلاً می توانی از او بپرسی که 20 سال قبل چه کسی بدجنس بود (اگر برای یک بچه دبستانی بدجنسی معنا داشته باشد اصلاً :-|)؟ چه کسی یک بار سر کلاس سوم در آن عالم بچگی تقلب کرد (مجدداً اگر بچه سوم دبستان خوب درک کند که تقلب یعنی چه...)؟ چه کسی او را اذیت کرده؟ چه کسی تحویلش نگرفته؟ چه کسی او را سر بازی ها راه نداده؟ :-|


و این برای همه ما کمی عجیب است شاید...

همه ما که از پیدا کردن همدیگر کلی ذوق کردیم، حتی اگر آن زمان ها با هم قهر می کردیم، دعوا می کردیم یا همدیگر را دوست نداشتیم... 


قشنگ این است که حالا همدیگر را پیدا کرده ایم بعد از بیشتر از 20 سال...

شاید باید سعی کنیم خاطرات بد را فراموش کنیم، اگر بخواهیم کمی آسوده تر و شادتر زندگی کنیم گاهی...

۰ حبه چیده شد. ۱

شفایافتگان


نشد و نگفتم از همایش بزرگ خام گیاهخواران ایران که دم خانه مان برگزار شده بود چهارشنبه هفته قبل...


انجمن خام گیاهخواران برایم جذابیت داشت از آنجا که شنیده بودم بیماری های لاعلاج و صعب العلاج با خام گیاهخواری خوب می شوند، رفتم برای کنجکاوی شاید که دیدم آن قدر شلوغ است که تا 10 متر آن طرف تر ورودی سالن هم نمیشه رسید، چه رسد به این که بروی داخل، ایستادم کنار در مشغول sms بازی با صابر که دوست جان پیش دانشگاهی ام (مهناز) که از برگزار کنندگان همایش بود، من را کشف کرد و فهمید من درونگرا اگر تا قیامت هم آن جا سر پا می ایستادم به او زنگ نمی زدم که نکند برایش دردسر داشته باشد...

لطفی کرد و من را از پشت سالن بخش نیروهای داخلی برد کنار سن و گفت پریسا جان شرمنده که جای نشستن نیست، همین جا بایست و برنامه را ببین (البته بعدتر برایم جا هم پیدا کرد، طفکی مهربان من) :*


من دقیقاً ابتدای نمایش فیلم مربوط به شفایافتگان رسیدم، انگار رفته باشم همایش شفایافتگان یک امامزاده ای چیزی و هر کسی بیاید و بگوید آری دیشب یک نوری در خواب من وارد شد و بعد من حالم خوب شد :-|


بیمار سرطانی بود که از شفا می گفت (سرطان سینه، سرطان خون، سرطان روده، ...)، آرتریت روماتوئید، آرتروزهای شدید فلج کننده، دیابت، آسم، کم کاری تیروئید، افسردگی دو قطبی، کم خونی، ام اس، شیمیایی دفاع مقدس، لوپوس، آندومیوز رحم، ... فقط و فقط با خام گیاهخواری...


هر بیماری عجیب و غریبی که اسمش به گوشتان خورده یا نه با خام گیاهخواری شفا گرفته بود :-|


من نشسته بودم با دهان باز، انگار داشتم داستان معجزه های رخ داده در یک امامزاده را می شنیدم...


واقعاً باور نکردنی بود، چطور می شود این همه شفا یافته فقط با خام گیاهخواری؟ پس پروتئین حیوانی چه؟ آهن چه که می گویند گیاهی اش جذب نمی شود؟ این ها چطور 40 سال خام گیاهخوار بوده اند و این قدر سالم هستند؟ چطور با خام گیاهخواری بارداری را گذرانده اند؟ چطور بچه سالم به دنیا آمده؟ پس ویتامین B12 چه شد؟ پس اسید آمینه ها چه شد؟ پس این همه سال گوشت و لبنیات خوردیم که چه؟


نمی توانم برایتان بگویم که غذاهای پخته چه بر سر بدن می آورند، نمی توانم برایتان بگویم که چطور بدن مکانیزم درمان خودش را دارد اگر به اندازه کافی آنتی اکسیدان واردش کنیم، نمی دانم چطور برایتان بگویم که همه مریضی ها فقط به خاطر غذای ناسالم هست و بس...


اگر توانستید کتاب خام گیاه خواری نوشته آرشاویر در آوانسیان را بخوانید (اگر پیدا نکردید بگویید من فایل pdfش را برایتان بفرستم) یا شاید دلتان خواست سری به سایت خانم دکتر زرین آذر زدید و ببینید که چطور مریضی های مختلف درمان می شوند با خام گیاهخواری... البته انجمن تغذیه طبیعی واژه مناسب تری است، از خام گیاه خواری شاید...


با این حال نمی گویم که همه خام گیاهخواری کنید، این یک انتخاب است، فقط خواستم بگویم اگر کسی اطرافتان هست که از دنیا نا امید شده، آن قدر که بیمار است، مریض سرطانی بدخیم، ام اس یا ... بگویید به عنوان آخرین راه این را هم امتحان کند، من مطمئنم که خوب می شود :)

۷ حبه چیده شد. ۱

دندان، آجیل، درد...


خام گیاهخواری می تواند مشکل باشد، اگر دندان هایت یاری نکنند:-(

به هر حال جویدن غذای پخته راحت تر است از آن همه چیز خام که اگر میکس هم کنی دانه های ریزش می رود یک جاهای پنهانی از کرم خوردگی های دندانت لانه می کند :-|


نمی دانم شاید به قول بهاره که امشب زنگ زده بود پیگیر کارهای سایت، این خام گیاهخواری برای صابر سبب خیر بود که برود دندان هایش را نشان دهد، شاید به قول خودش این هم یک بخشی از برون ریزی است، ولی به نظر من کاش طور دیگری پیش می رفت، و این همه دندان درد نمی کشید، طفلک من...

۰ حبه چیده شد. ۱
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان