آسیب پذیر باش...


شایان ذکر است من آدم درون گرایی هستم :) و از آنجا که درونگرایی و برونگرایی ترجیحات دریافت انرژی هستند، وقتی وسط یک جمع بزرگ گیر می افتم، مخصوصاً اگر در کانون توجه باشم، احساس می کنم دارم کم کم از درون خالی می شوم :-|


حتی شاید هیچ علامت خارجی نداشته باشد (مثل لرزش دست یا صدا) ولی معمولاً لال می شوم و همه فکر می کنند خیلی کم حرف، خجالتی و مظلوم هستم :-| (که نشانه آن است که دارم انرژی ذخیره می کنم و اگر خجالتی بودم که چرا در جمع های کوچک صمیمی آن قدر حرف برای گفتن دارم و بیشتر خوش می گذرد) و اگر کم حرف نشوم، حتماً باتری انرژی ام نیاز به شارژ پیدا می کند :))))


حالا چند شب پیشتر من را عضو گروهی کرده بودند که سال ها بود از حال هم خبر نداشتیم، همه هم انگار با یک جور احساس غریبگی، خاموش، بی رغبت...

گفتم یک قدری ترجیحات برونگرایی را در خودم تقویت کنم :))))))


شروع کردم به استفاده از قدرت آسیب پذیری* (از خودم حرف زدم، صادقانه)، بقیه را هم دعوت کردم که هر کسی از خودش بگوید که کجاست و چه می کند، هر کسی که شانه خالی کرد را دوباره کشیدم وسط بحث :))))))))))) خلاصه شده بودم کانون توجه و احساس می کردم آن قدر دارم انرژی از دست می دهم که به زودی از حال بروم :-|


چه می کنه این قدرت آسیب پذیری با من :-|


* بخشی از سخنان Brene Brown درباره قدرت آسیب پذیری (The power of Vulnerability):


... افرادی که حسِ قوی عشق و تعلق داشتند باور داشتند آنان سزاوار عشق و تعلق هستند. همین. آنان باور داشتند که سزاوار هستند. و چه چیزی در بین آن ها مشترک است؟

 بگذارید شجاعت و نترسی را برای یک دقیقه از هم تفکیک کنم. " کاریج" (شجاعت)، ریشۀ اصلی " کاریج" از کلمۀ لاتین "کور" به معنای قلب وارد زبان انگلیسی شده است و معنی اصلی این کلمه این بوده که با تمام قلب خودتان رو معرفی کنید. 


و آن دسته افراد خیلی ساده، شجاعت "کامل نبودن" را داشتند. آنان این دلسوزی را داشتند که ابتدا با خود مهربان باشند سپس با دیگران چون، اینطور که روشن است، ما نمی توانیم برای دیگران دلسوزی کنیم اگر نتوانیم با خودمان مهربانانه برخورد کنیم. 


و دیگر این که آنان ارتباط داشتند و -- این قسمت سخت بود -- آنان تمایل داشتند از آنچه فکر می کردند باید باشند، دست بردارند تا همان کسی باشند که هستند، کاری که شما قطعا باید برای ارتباط انجام دهید.


چیز دیگری که بین آنان مشترک بود این بود که آنان به طور کامل پذیرای آسیب پذیری بودند. باور داشتند چیزی که آنان را آسیب پذیر می کند آنان را زیبا می کند. آنان نه می گفتند آسیب پذیری خوشایند است، نه می گفتند زجرآور است، فقط می گفتند لازم است. آنان از تمایلشان به اینکه نفر اولی باشند که می گویند"من عاشقت هستم" می گفتند تمایل به انجام کاری که در آن هیچ تضمینی وجود ندارد. تمایل به بند نیامدن نفس و به طور طبیعی گذراندن زمان انتظار برای تماس دکتر بعد از ماموگرافی (جهت تشخیص سرطان سینه) آنان تمایل دارند در رابطه ای سرمایه گذاری کنند که ممکن است ادامه داشته باشد یا نداشته باشد. فکر می کردند این امر اساسی است.

۷ حبه چیده شد. ۱۰

اندر حکایت انگور زیر مبل :)


الهام* و همسرش به همراه کوچولوی شیطونک‌شان رادین بعد از سال‌ها آمده بودند خانه ما عید دیدنی :)

رادین پسر کوچولوی شیرین زبانی بود، از همان اول سلام و احوالپرسی و عید شما مبارک و ... خلاصه خیلی خوردنی بود :)


نی نی ندارین؟ 

من و الهام با هم مشغول مرور خاطرات بودیم و صابر و مهدی (همسر الهام) کمی آن سوتر سرگرم گپ و گفت درباره روزمرگی‌ها، رادین هی می آمد آرام می زد روی پایم و می گفت: "شما نی نی ندارید؟"

- نه خاله، نداریم :)

- چرا ندارین؟ 

- خب نداریم خاله :)

- باشه، دفعه بعد یکی بیارین که من باهاش بازی کنم :)))

- باشه خاله :)))))))))) (چی بگم به یه بچه سه ساله:)))))


نه اون که دستات خاکی شده بود رو بگو!

اخیراً بچه ی یکی از همسایه های الهام دچار سوختگی شده (افتاده و خورده به بخاری)، طفلک کوچولو هی گریه می کرده و انگار رادین خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود، هی می آمد پیش من می گفت: "اگه بخوری زمین چی میشه؟"

- دستم زخمی میشه خاله...

- من بخورم زمین چی میشه؟

- تو هم زخمی میشی خاله...

- بعد چی میشه؟

- بعد باید بری دکتر...

- تو افتادی زمین؟

- بله خاله، من کوچیک که بودم زیاد می افتادم زمین...

-خب، بگو، بگو، همین رو بگو :)


و من دقایق زیادی برایش تعریف می کردم از دوچرخه سواری ها با حامد تا از روی پله قل قل خوردن های من...

بسیار با دقت گوش می کرد و هی وسطش دوباره می گفت:

-نه این یکی نه، اون که افتادی، دستت خاکی شده بود را دوباره بگو... :)))))))))))


الو الو، در را باز کنید :)

موقع خداحافظی مهدی از الهام پرسید: سوییچ ماشین دست شماست؟

الهام: نه، دست شما بود که :-|


کاشف به عمل آمد که از زمانی که دست رادین بوده دیگر هیچ کس سوییچ ماشین را ندیده، در نتیجه ما یک بسیج چهارنفری شکل دادیم دنبال سوییچ ماشین در جاهایی که عقل جن هم نمی رسید و در همه این لحظه ها رادین رفته بود آیفون را برداشته بود و هی می گفت: الو الو، در رو باز کنین :))))))


وسط گشت و گذارهایمان به این فکر می کردم که چقدر خوب که خانه تکانی کردم :)))))) چقدر خوب که قبل آمدنشان خانه را جارو زدم و این که پس چرا فکر کردم لازم نیست زیر مبل را جارو بزنم؟


یک دانه انگور و یک مشت مو آمد توی دست صابر وقتی دنبال سوییچ ماشین می گشت :-|



* الهام همکلاس دوران کارشناسی من و صابر، و رفیق فابریک من در آن روزها :)

۸ حبه چیده شد. ۱۰

یک مونالیزای منتشر...


صابر کتاب ها را ستایش می کند، اگر نخواهیم بگوییم که می پرستد :)


اولین بار که بعد از سال ها دیدمش، روزی بود نزدیک همین روزها، سال 90، اواخر فروردین، یک کت شلوار قهوه ای سوخته پوشیده بود، رفته بود آرایشگاه برای دیدار من، کنار کتاب فروشی میدان ونک ایستاده بود به انتظار، که چقدر حیف که الان ها آن جا شده است لباس فروشی...


یک مانتوی آبی کمرنگ داشتم آن روزها، یک مانتوی آبی کمرنگ تپل که وقتی می پوشیدی انگار تویش باد کرده بودند، پف می کرد و تو آن وسط می شدی ستون نازک یک استوانه تپلی :)


با هم قدم زدیم پرسیدم: حالتان خوب است؟ (از سال های دور می شناختمش، از ورودی های 80، برق خواجه نصیر)

نگاه مهربان نافذی دارد، لبخند گرمی زد :)


رفتیم کافی شاپی در مرکز خرید گاندی، قدم می زدیم، همین طور که او از شریف و آزمون دکترا و کارش می گفت و من پشت سر رئیس بزرگ غر می زدم (آخر آن روزها یک رئیس بزرگ داشتم که 70 درصد همه مکالمات روزانه ام را پر می کرد:-|)


رفتیم تا آنجا، یک میز چوبی طرح قدیم انتخاب کردیم کنار پنجره، گپ زدیم، درباره کار، درباره سال های دانشگاه، درباره خوابگاه او...


برایم یک کتاب خریده بود* اما، "مونا لیزای منتشر" 

وسط های صحبت، به رسم قدیم خودم خواستم برایم چیزی بنویسد اول کتاب، به یادگار، به رسم دوستی...


خوب نگاهش نکرده بودم انگار از همان اول، نگاهمان که تلاقی کرد، دلم ریخت پایین، حس کردم کمی هول شده انگار با اصرارهای من، فضای کافی شاپ تنگ شد برایم، نفس عمیقی کشیدم...


-برویم دیگر، من دیرم شده...

...


داشتم از موراکامی می خواندم، یک داستان کوتاه بود، از کتاب "کجا ممکن است پیدایش کنم؟"، کتاب را ورق زدم، انگار یاد صابر چسبیده بود به همه برگه های کتاب، کتاب را بلند کردم، یک گل قاصدک خشک شده افتاد روی دامنم :)


این از کی آن جا بوده؟ یادم نمی آید کی گذاشته بودمش...


حتماً روزی بوده پر از عشق، یک روزِ پر از عشقِ اواخر فروردین :)


* در همه دوشنبه هایی که هم را می دیدیم تا آبان 90، هر بار برایم کتابی می خرید، و هر بار در ابتدای کتاب، جمله ای، شعری می نوشت به رسم قدیم من، که به رسم او کتاب ها مقدسند، نوازش می خواهند، باید نازشان را کشید، باید آرام گرفتشان به دست که برگ برگ نشوند برگه های نازشان :)

۱۰ حبه چیده شد. ۱۴

ماموریت غیر ممکن در پنج گام :)


اگر روزهای زیادی است که تصمیم دارید یک کاری را شروع کنید، ولی موفق نمی شوید (مثل هر روز نرمش کردن، هر روز ساز زدن، هر روز کتاب خواندن و ...) این پنج تکنیک را به کار گیرید:


یک: برای شروع یک روز خاص را تعیین کنید، مثلاً فردا :) و به بقیه اعلام کنید که می خواهید این کار را بکنید، بقیه می تواند شامل افراد خانواده، دوستان یا حتی خوانندگان وبلاگ یا کانال تلگرام شما باشد :) به این ترتیب تعهد شما به انجام کار افزایش می یابد، چون اعلام عمومی کرده اید و به این راحتی ها نمی توانید از زیرش شانه خالی کنید :)


دو: اگر همیشه کار را تا ثانیه آخر به تعویق می اندازید، برای شروع و انجام فعالیت مورد نظر یک محدودیت زمانی قائل شوید، مثلاً بین ساعت 9-10 صبح، یا بین ساعت 6-7 بعد از ظهر، بدین ترتیب ذهنتان عادت می کند که در آن زمان خاص دلش برای آن فعالیت خاص تنگ شود :)


سه: خود را متعهد کنید که حداقل یک pomodoro به آن فعالیت (مثلاً نرمش کردن) بپردازید (با خاموش کردن تلفن، موبایل و قطع همه notificationهای نا‌به‌جا در آن بازه زمانی 20-25 دقیقه ای)


چهار: اگر کار چند مرحله ای است، مراحل آن را بشمارید (مثلاً تیک بزنید در برگه ی تقویم یا با یک سری تیله و دو ظرف شروع کنید و به ازای انجام هر مرحله یک تیله از ظرف اول منتقل کنید به ظرف دوم)، و بعد از انجام هر مرحله خوشحالی کنید :)))))))))) (این بخش را جدی بگیرید، چون مغز شما به پاداش آنی نیاز دارد، این نیاز مغز به پاداش آنی اصلی ترین علت وقت گذرانی شما در شبکه های اجتماعی است:-| )


پنج: چله ببندید :) بدین معنا که به مدت چهل روز به عهدی که بسته اید وفادار بمانید، این چهل روز شامل ده روز استراحت است :) یعنی اجازه دارید در بین چله، ده روز نامتوالی استراحت کنید (یادتان باشد دو روز متوالی استراحت قابل قبول نیست :))


باید اعتراف کنم که این پنج گام، یکی از موثرترین روش های درمانی procrastination یا اهمال کاری است که در اکثر قریب به اتفاق موارد، به خاطر کمال گرایی افراطی (perfectionism) شما روی می دهد.


این روش، حداقل روی منِ کمال گرا که خیلی خوب جواب می دهد :)


پ.ن. این مقاله James Clear را از دست ندهید: Why we worry and what to do about it :)

۳ حبه چیده شد. ۱۰

مروری بر خلاصه خبرها :)


بنا بر ذات برنامه ریز من، همیشه اواخر سال شروع می کنم به جمع بندی کارهای کرده و نکرده و هدف گذاری برای سال بعد، با توجه به خانه تکانی بنیادی من در انتهای سال 94 که تا اواسط عصر 29 اسفند ادامه داشت (با تکیه اصلی بر دور ریختن/هدیه دادن همه چیزهایی که نمی خواستم و جمع کردن همه چیزهای اضافی از روی زمین)، مسافرت ایلام در اوایل سال و بعدتر مهمانی های نوروزی، دیروز و امروز قبل از شروع هر کاری گذشت به annual review پارسال و هدف گذاری سال 95 :)


خواستم بگویم سال 94 چه سال خوبی بود :)

خواستم بگویم جسارتی که به کار بردم برای گذشتن از کارمندی، شروع کار مستقل (بدون آن که پیش بینی خاصی از درآمدش داشته باشم) و برنامه ریزی های کوتاه مدت روزانه، هفتگی و بلند مدت ماهانه، فصلی چقدر حالم را خوب کرد :)


از جنبه کاری:

انتشار 11 برنامه در کافه بازار در 5 ماه اول سال، و یک به روزرسانی شگفت انگیز برای اولین برنامه منتشر شده

گذراندن چند دوره آموزشی آنلاین (اندروید، web، gamification و game design)

آماده سازی یک وبسایت برای دوستانم بر طبق اصول MVC framework 

بالا آوردن یک وبسایت دیگر این بار از جنس wordpress

راه اندازی وبسایت گروه پرکا

نصب اندروید استودیو و یادگیری و پیاده سازی Google Material Design

اقدام برای بیمه حِرَف و مشاغل آزاد و خداحافظی با همه دغدغه ها و نگرانی های خاص دوران کارمندی

خرید مهسا خانوم برای کارهای iOS

جمع کردن سود قابل قبول مجمع سهام ها (بدون حرص زدن برای خرید و فروش در این بازار راکد)


از جنبه غیرکاری:

اتمام دستگاه ماهور و بهبود قابل ملاحظه مضراب زدن

ارائه یک نمونه خوشنویسی پذیرفته شده برای نمایشگاه بعدی با استاد

پیشرفت قابل ملاحظه در تذهیب (در ابتدای شمسه)

گذراندن یک سری دوره آموزشی بی نظیر از Happiness و Learn How to Learn در coursera بگیر تا آشنایی با خام گیاه خواری و تئوری انتخاب (در اصل آشنایی با ویلیام گلاسر) و MBTI


و این که امسال به صورت استثنایی، چقدر دوست داشتم تعطیلات عید زودتر تمام شود (برای اولین بار در کل زندگی ام) و برگردم سر کارهایم :)


امیدوارم سال خوبی داشته باشید :)


پ.ن. پیشنهاد می کنم در شروع این سال جدید، این مجموعه فایل صوتی محمد رضا شعبانعلی را از دست ندهید: مدیریت توجه

۱۴ حبه چیده شد. ۹

به صبر کوش تو ای دل...


همیشه این طور نیست که هر چی رو که بخواهی، همون موقع که می خواهی بدست بیاری...


گاهی باید صبور بود...


سئوال: چرا عمل های زیبایی این قدر بین خانم ها رایج شده اینجا؟ الان خندوانه داره بهاره افشاری رو نشون میده و من اصلاً نمی شناسمش با این چهره جدید :-| یعنی چی خب؟ کلاً می کوبن، یه چیز دیگه می سازن:-|

۶ حبه چیده شد. ۷

دکمه


مهلا جانم آمده بود عید دیدنی عمه پری :)

دکمه های لباس من را می کشید و می گفت: چیه؟

می گفتم: دکمه :)

دکمه بعدی را می کشید: این چیه؟

- دکمه :)

خوب نگاه می کرد و می گفت: دو، سه... دو، سه... (بلده بگه دو، سه، احساس می کرد همونه)


۶ حبه چیده شد. ۶

مالِ خالو آش کِردِگَه* :)


داستان های زیادی درباره من و زبان کردی وجود دارد :)

از صابر که می گوید با من که کرد نیستم، نمی تواند کردی حرف بزند (به قول معروف، کردی اش نمی آید) تا من که تنها عروس فارس کل خاندان هستم و باید مثل بلبل کردی بلد باشم ولی کردی نمی دانم (نکته مهم این که همه فکر می کنند قاعدتاً صابر در همه این سال ها با من یه عالمه کردی حرف زده و برای هیچ کس قابل درک نیست که چرا یاد نگرفته ام :-|)


امسال در این چند روز اما کشف بزرگی کرده ام:


1) فامیل معمولاً از حرف زدن مستقیم با من طفره می روند، شاید چون شبیه آن است که بروی پیش یک معلم فارسی و هی مراقب باشی اشتباه نکنی! (فکر کنم در برخورد با من یاد زمانی می افتند که رفته اند مدرسه، چون قدیم ترها در بیشتر خانواده ها تا قبل از مدرسه فقط با جوجه هایشان کردی حرف می زدند که زبان زنده بماند)


2) بچه های فامیل معمولاً عاشق حرف زدن با من هستند، چون داستان پدر مادرهایشان درباره آن ها صدق نمی کند و برایشان جالب است، دو چیز: من و لهجه لوس تهرانی ام :-| (دیروز یکی شان می گفت: تهرانی ها همه شان بچه ننه هستند، گفتم: همه شان یا بعضی هایشان؟ گفت: همه شان :)))))))


3) همه فکر می کنند بخش از زبان که من متوجه نمی شوم، اصطلاحات است، مثل "شِل پِگیا" یا "خر خپ" یا ... در حالی که این روزها با تشخیص سه فعل اصلی رفتن، آمدن، گفتن و چند کلمه پر کاربرد، فهم زبان کردی ام را از 30 درصد به 60 درصد بهبود داده ام، حتی اگه اصلا هم نفهمیده باشم "مال خالو آش کردگه" یعنی چه :)


* همان "کفش دوزک"، که به قول صابر مثل اسم های سرخ پوستی یه جمله است، به معنای "خونه دائی، آش درست کردن" :) [لطفاً با تلفظ ل کردی خوانده شود]

۱۴ حبه چیده شد. ۶

پشتی


پشتی های قدیمی را یادتان هست؟

آدم می نشست کنار دیوار و تکیه می کرد به شان، انگار کسی هست که پشتت گرم هست به ش :)

من تمام کودکی ام در خانه ای گذشت پر از پشتی های کوچک و بزرگ، با بوی خانه مادر بزرگ...

یادش بخیر چقدر با حامد خانه ساختیم با پشتی ها...

بعدترها، نرم نرمک سر و کله مبل پیدا شد و هال تقسیم شد به دو بخش، یک بخش اعیونی با مبلمان، به اسم پذیرایی و یه بخش خودمونی با پشتی، به اسم نشیمن...


الان در بخش خودمانی خانه مامان هیچ پشتی نیست، دو دست مبلمان هست، اعیانی تر و خودمانی تر :)


اما خانه پدری صابر در ایلام پر از پشتی است، پشتی های بزرگ محکم جاندار که آدم تکیه می کند به شان و خوش است به گرمی پشتش :)

۸ حبه چیده شد. ۹
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان