فقط ادامه بده :)

وقت هایی که خیلی خسته و کلافه هستی،

وقت هایی که آن قدر کار داری که حتی نمی شود به انجام دادن/ندادن‌شان فکر کرد،

وقت هایی که مدام دنبال اولویت بندی هستی که کدام کار را بکنم، کدام یکی را نکنم که برنامه سبک تر شود...


فکر نکن، نا امید نشو، غر نزن :-|

فقط بچسب به کار :)


پ.ن. یادش بخیر زمانی که کلاس سنتور می رفتم پیش استاد کیانی، می گفتند که موسیقی اصیل ایرانی شما را افسرده نمی کند، و حتی گوشه های غمگینی مثل دیلمان سرشار از شادی است که غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد...

حالا این روزها به هوای لیلی که به ردیف نوازی سنتور استاد عادت دارد و خوب می خوابد، ساعت های زیادی در روز صدای ساز می آید،‌ صدای ساز استاد... و ته دلت انگار شادی غریبی جوانه می زند :)

۱۰ حبه چیده شد. ۱۷

موالیان

یادم هست اوایلی که ردیف را شروع کرده بودم، یکی از سئوالات اصلی ام این بود که علت نام گذاری گوشه های ردیف چیست؟

مثلاً چرا کرشمه؟ چرا نخست؟ چرا شهرآشوب...


یک بار هم پرسیدم از استاد، و چون کلاس ما گروهی است، بارهای زیادی هم دیگران پرسیدند :)

آقای کیانی گفتند که گاهی یک گوشه اسم مکانی است، یا اسم قومی قبیله ای یا اسم فردی ... که این ها دلیل داشته شاید، ولی خیلی از گوشه ها در گذر زمان نامشان تغییر کرده که باقی بمانند... به همین سادگی، مثلاً عرب ها به ایران حمله کرده بودند، یا مغول ها یا ... برای این که آن گوشه بماند، اصالت موسیقایی اش حفظ شود، اسمش را عوض می کردند و مثلاً تقدیم می کردند به حاکم وقت...

حتی مثال امروزی تری زدند برای فهم بهتر مطلب. گفتند: این روزها را در نظر بگیرید که چقدر با موسیقی و اجرای کنسرت مخالفت می شود، آن وقت هنرمند چه می کند؟ اسم ارکستر را به فراخور زمان می گذارد امام رضا، می گذارد دفاع مقدس، می گذارد عاشورا... و به راحتی اجازه اجرا می گیرد با بودجه های خوب :) این راهی است برای زنده نگه داشتن میراثی که داریم، برای حفظ و اشاعه فرهنگی که از خیلی خیلی قدیم به ما رسیده... چه فرقی می کند اسمش چه باشد...


این چند روز به شدت درگیر کارهای شرکت بودم، روزهایی که قرار بود وقت بگذارم و گوشه "موالیان" همایون را در بیاورم (می دانید که روش استاد کیانی گوشی است، یعنی نتی برای گوشه نداری که از روی آن بزنی، آن قدر گوش می کنی تا بفهمی که نغمه ها چه بودند...).

امروز عصر گفتم کار دارم و باید بروم، آقای سین سین (یکی از founderها و مدیر بخش فنی که پیشتر فکر می کردم مدیرعامل است) که رفت جلسه، من هم گفتم خدا نگهدار و پرواز کردم به سمت سنتور خان :)

نیمی از گوشه "موالیان" با کوک چهارگاه است و نیمی با کوک همایون. نیمه چهارگاهش را در آوردم برای شنبه که ذهنم درگیر نام موالیان شد.

جستجویی کردم و دیدم که موالیان به ایرانی هایی می گفتند که در بین عرب ها و در سرزمین های اسلامی زندگی می کردند. گفتم شاید آن ها هم برای زنده نگه داشتن این گوشه، این اسم را گذاشته باشند رویش...

یا موسیقی ای بوده که موالیان آن زمان اجرا می کردند بین عرب ها...

۱۲ حبه چیده شد. ۷

چند مرحله ای


غذاها به چند دسته تقسیم می شوند: یک مرحله ای، دو مرحله ای و سه مرحله ای :-|

غذاهای یک مرحله ای: غذاهایی هستند که فقط یک مرحله شما را درگیر می کنند، یعنی فقط یک مرحله به حضور شما نیاز هست:-| مثل: عدس پلو، ماکارونی، سبزی پلو با ماهی (یعنی همزمان قابلیت آماده کردن دارند، مثلاً همان طور که برنج را بار می گذارید، می توانید مراحل درست کردن مخلوط عدس و پیازداغ را هم انجام دهید و بعد با شعله پخش کن بگذارید روی حرارت کم و بروید سر کارتان تا آماده شود)


غذاهای دو مرحله ای: مثل انواع خورش ها، آش ها*، ...

غذاهای سه مرحله ای: مثل لازانیا، دلمه بادمجان-فلفل-گوجه و ...


خب چه کنیم؟ نمی شود که هر روز غذای یک مرحله ای بپزیم :-| در نتیجه یک سری از غذاهای دو مرحله ای را با کمک زودپز :دی و صرف نظر کردن از مجلسی نشدن، به غذای یک مرحله ای تبدیل می کنیم :)))))


مثلاً در خورش قورمه سبزی، همان اول که در زودپز را باز کردیم همه را با هم می ریزیم تویش** :) به همین سادگی به همین خوشمزگی، شما برو و یک ساعت و نیم دیگر بیا و یک قورمه سبزی جا افتاده ردیف تحویل بگیر، کی می فهمد که چند مرحله سرش وقت گذاشتی؟ 


پ.ن. این آخر هفته، هفته کنسرت و نمایشگاه است :)

امروز عصر که کنسرت تک نوازی استاد کیانی هست در فرهنگستان هنر

فردا هم افتتاحیه نمایشگاه گروهی خط و تذهیب خانم اکبرزاده است، به همراه گروه مهرنگاران در کاخ سعد آباد.


اگر دوست داشتید بیایید :)


* متاسفانه این روش تبدیل دو مرحله ای به یک مرحله ای برای آش رشته جواب نمی دهد، یعنی باید سرش بایستی، حبوبات جدا، سبزی جدا، رشته جدا، کشک جدا، ... :-| همه را با هم بریزی داغون میشه :))))))))))


** شایان ذکر است، کپی رایت این روش متعلق به بهار جان است، یادش بخیر حوالی سال 90 این روش را یادم داد و من انواع روش های پخت قورمه سبزی را تست کردم ولی هیچ کدام به اندازه روش یک مرحله ای خوب جا نمی افتد :) هر کجا که هست، خدایش سلامت بدارد :)



۶ حبه چیده شد. ۱۰

بیا ساقی آن می...


وسط همه حرف هایی که زدیم آن شب، وسط همه خستگی‌ها، گفتم: راستی من امروز گوشه ساقی نامه را تمرین می کردم، این هفته ماهور تمام می شود، آخرین گوشه در آخرین هفته سال...

گفت: چه خوب :) بیا برایم بزن :)


از آنجا که هیچ وقت به صدای ساز من علاقه نشان نداده، گفتم: الان؟ (ساعت 11 شب بود)

گفت: آره، در اتاق را می بندیم که صدا بیرون نرود...


یک جورهای ملسی دلم غنج رفت :) گفتم باشد، رفتم سر سنتور خان و شروع کردم به ساقی نامه زدن (با گیر و گرفت فراوان --چون استاد هنوز تایید نکرده و بیشتر چیزی را می زدم که در آورده بودم تا این که نهایی باشد...)


تمام که شد، گفت: ساز زدن تو و آواز خواندن من مثل همند، هر دو perfect نیستند، ولی دل نشینند :)

و گفت: من ساقی نامه را خیلی دوست دارم، هر شب برایم می زنی از این به بعد؟


و من هر شب برایش ساقی نامه می زنم از آن به بعد :)


پ.ن. ساقی نامه حافظ را که حتماً خوانده اید، می توانید ساقی نامه رضی الدین آرتیمانی را با صدای شهرام ناظری برای بار هزارم گوش کنید و یک کمی بروید در فضای خانقاه و مقام و ساقی و جانان...

۹ حبه چیده شد. ۷

رَنگ رِنگ


نشسته بودم کنار ماهرو، منتظر نوبت ارائه درس، و رنگ حربی را زیر لب زمزمه می کردم... استاد داشت برای یکی از بچه ها شهرآشوب شور می زد، شهرآشوب دوست داشتنی من*... اواسط شهرآشوب فهمیدم انگار در لایه های پایین تر ذهنم با استاد شهرآشوب را می خوانم :-|


رنگ حربی چه شد؟ هیچ... ریتمش یادم نمی آمد :-|

نوبت زدنم که شد، از آنجا که ریتم از خاطرم رفته بود و یک سری مضراب چپ و راست** هم اشتباه در آورده بودم، ارائه خوبی نشد، با این حال مهربانی استاد نگذاشت که بروم بنشینم، گفتند: "ببین باید این ریتم را در بیاوری"


و ضرب گرفتند روی میز، تن، تنن، تن، تنن... و گفتند: "تو هم بخوان، و بزن همراه من" :))))))))))))

خنده ام گرفته بود همراه با دستپاچگی و استاد یادم دادند ضربه های تمبک را، آکسان ها، و ریتم رنگ حربی :)


و بعد گفتند: برای این که رنگ ها را خوب در بیاوری، اول باید زیاد گوش کنی، بعد یک ساز ضربی یاد بگیری و بیشتر شعر بخوانی :) شعر بخوان، دیوان حافظ، شاهنامه فردوسی...


و من این شب ها شاهنامه می خوانم تا ریتم در لایه های پایین ذهنم وارد شود...، داستان کیومرث و تهمورث و هوشنگ :) و گاهی منطق الطیر می خوانم، داستان سفر مرغان و گاهی گلستان سعدی در باب شاهان و چقدر حالم خوب می شود :)


شعر بخوانید :)


* آن اوایل که ساز زدن را شروع کرده بودم، درس مونا "شهر آشوب" شور بود، و بعدتر درس نازنین، برای همین یکی از گوشه های محبوب من است، چندین بار برایم مرور شده است، انگار :)


** شیوه آموزشی استاد کیانی، آموزش از طریق شنیدن است، یعنی بدون نت، پس احتمال اشتباه در آوردن مضراب های چپ و راست وجود دارد.

۳ حبه چیده شد. ۳

به آرامی و زیبایی* :)

 

بحث داغ یکی از شب های اخیر من و صابر، علت خطاهای شناختی در تصمیم گیری های من بود، جدای این که چند مورد به موارد اشاره شده در نوشته قبلی ام اضافه کردم ("وقتی کسی می گوید: تو نمی توانی!")، صابر نظر خوبی داد، 

گفت: "اگر در پاسخ هایی که می دهی کمی از شتاب زدگی کم کنی، مثلاً بگویی بعداً پاسخ می دهم، اجازه بدهید کمی فکر کنم، فرصت بگیری برای مشاوره... حتی اگر این وسط مشاوره هم نگیری، خطاهایت نصف می شود!"


بعد صحبت کردیم درباره عجله کردن و صبوری، می گفت: نگاه کن چقدر در انجام کارهایت عجله می کنی... چقدر تند راه می روی، تند حرف می زنی، تند غذا می خوری... این ها همه تاثیر دارد، گاهی آدم برای این که جلوی شتاب زدگی هایش در تصمیم گیری را بگیرد، باید طور دیگری تمرین کند، مثلاً سعی کند آرام غذا بخورد، آرام راه برود، حتی تمرین کند آرام و شمرده حرف بزند، از روی عمد...


چقدر یاد صحبت های استاد افتادم سر کلاس های سنتور شنبه، استاد کیانی همیشه درباره ریز زدن نظر مشابهی دارند، می گویند: شما وقتی درست یاد گرفته ای چطور تند ریز بزنی که اگر بگویم سرعتش را کم کن، بتوانی همان قدر شمرده بزنی... وگرنه در آن آشفتگی معلوم نیست چه می نوازی...


احساس کردم مشابهت عجیبی بین این دو پدیده هست، من اصلاً بلد نیستم آرام حرف بزنم، یا حتی آرام غذا بخورم :-| 

زمان کارمندی، وقتی می رفتیم غذاخوری، همیشه نفر اول من غذایم را تمام می کردم، شاید در کمتر از 3 دقیقه :-|


اما دو روز است که دارم تمرین می کنم، می نشینم جلوی ساعت و سعی می کنم غذا خوردنم 15 دقیقه طول بکشد (چه کار حوصله بری :)))))))))) ) و آن قدر آرام می خورم که احساس می کنم می فهمم در همه اجزای غذا چه ریخته ام :)


از حق نگذریم لذتش بیشتر است :)


* "به آرامی و زیبایی" عبارت تاکیدی من هست، برای وقت هایی که آن قدر هول هستم که همه چیز خراب می شود، مثلاً سر قلم گیری های تذهیب که واقعاً دقت می خواهد و صبوری، یا موقع گیر افتادن در ترافیک شبانه تونل رسالت (شرق به غرب)، آن موقع ها با خودم تکرار می کنم، به آرامی و زیبایی، به آرامی و زیبایی و بعد کارها بهتر پیش می رود :)))


چند وقت پیش که Interstellar می دیدیم، عبارتی بود تحت عنوان "nice and easy" که خلبان موقع هدایت سفینه تکرار می کرد، فکر می کنم معادل همین به آرامی و زیبایی من باشد :-)))))))))))

۷ حبه چیده شد. ۵

بازی


این که از صبح درگیر یک سری آموزش و تست برنامه نویسی وب باشی تا الان و وسط روز موقع مطالعه چند مقاله در لینکدین جذب یک انجمن gamification ایرانی شوی، خیلی سخت است که پستی بگذاری برای وبلاگ مثلاً درباره ریزش برگ های پاییزی :))))))))))


حالا تصور کن که به هوای این که کاری برای این انجمن کرده باشی، دو ویدئوی TED مرور کرده باشی در این زمینه، علاوه بر یک عالمه ویدئوی دیگر که درباره مفهوم بازی است و نیاز ما به بازی کردن...

اگر حوصله داشتید و البته امکانات این  ویدئوی جالبی است و همین طور این یکی :)

در واقع مفهوم gamification خیلی هم ربطی به اپلیکیشن موبایل ندارد، و می توانی این مفهوم را به محیط کار یا آموزش کودکان در مدرسه تعمیم دهی، یعنی هر کاری که باعث شود یک فرآیند تبدیل به بازی شود، مخصوصاً اگر آن فرآیند خاص یک کاربرد جدی داشته باشد، ولی تو آن را در قالب یک بازی (چیزی که رقابت می کنی-- با خودت یا بقیه، پاداش می گیری، و برای حس رضایت دوپامین در مغزت ترشح می شود) ارائه کنی...

این دقیقاً چیزی است که برای کارهایم به آن نیاز دارم :)

پ.ن. روزهای اول ورود من به کلاس سنتور، مصادف بود با شهرآشوب زدن مونا و بعد از او نازنین، به عنوان رنگ محبوب من، بعدها زنگ موبایل را گذاشتم شهرآشوب شور که در طول روز به مناسبت های مختلف بشنوم، 17 مهر کنسرت شهرآشوب استاد هست، ساعت 18، فرهنگستان هنر، سالن آسمان :)

۰ حبه چیده شد. ۱

گاهی بساط عیش خودش جور می‌شود...


مامان ثنا از الهام شماره رنگ مویش را پرسید، این که رنگ مو را دوست ندارد و به من اشاره کرد و گفت: خوش به حالتون که موهایتان را رنگ نمی کنید، من هم رنگ مو دوست نداشتم، قبل از این که همه موهایم یک شبه سفید بشه...


برامون تعریف کرد که چطور دختر بزرگش رو در یک حادثه از دست داده، همین طور که صدایش را خیلی آورده بود پایین، به ثنا و محسن که دور کلاس می دویدند و شلوغ می کردند، اشاره کرد و گفت: ثنا بچه اولم نیست، دختر بزرگم اگه زنده بود، الان دبیرستان می رفت...


تعریف کرد که چطور در یک شب همه موهایش سفید شده، این که بعد از مرگ دختر بزرگش چطور سخت گیری اش نسبت به بچه دار شدن را فراموش کرده و حالا حتی بعد از محسن هم دلش می خواد بچه دیگری داشته باشه...


داستان غم انگیزی داشت، و ما مات مانده بودیم از عمق غمی که در نگاهش بود...



بهار و گل "طرب انگیز" گشت و توبه شکن

به شادی رخ گل، بیخ غم ز دل برکن...


(گرچه نزدیک پاییز هستیم، ولی این بیت از حافظ را نوشتم به افتخار طرب انگیز ماهور که این بار برای استاد می زنم، دوباره :) )

۳ حبه چیده شد. ۲

مهر خاوران :)


به نظر هیچ کس نمی آید که سی دو سالگی سن خاصی باشد...


نه اول دهه است، نه آخر، نه وسط و نه از آن سن هاست که مثلاً دو تا عددش عین هم هستند، مثل 33 :)))))

تازه می گویند که هی داری در دهه سی پیشروی می کنی و واقعاً افسردگی سی سالگی نگرفته ای هنوز؟!


جدای نظرات الهام که می گوید دهه سی درخشان ترین دهه زندگی آدم است که توامان آزادی و قدرت داری و چرا افسردگی؟ من هر روز در سال هم که افسردگی سی سالگی بگیرم، روز تولدم خوشحالم :)


مگر می شود روزی که آدم خانوم تولد هست، یک عالمه خودش را دوست دارد، همه را دوست دارد، زمین قشنگ است، آسمان قشنگ است، هوا خوب است، این همه کادو گرفته، کیک خورده، موسیقی گوش کرده، از صبح فقط هر کاری که دوست داشته انجام داده، را دوست نداشته باشد؟ 


دلم می خواست نگاهم به همه روزهای سال مثل روز تولد بود...


سرو ستاه نامه:

این جلسه هم به آقای کیانی گفتم که مرور کرده ام و درس جدید نمی زنم (در مرور دستگاه ها رسیده بودم تا مخالف سه گاه)، استاد نگاه مهربانانه ای انداخت، از آن ها که انگار نگرانم شده باشد در این سه جلسه ای که درس جدید نزدم...

ادامه دادم: "ولی اگر می شود خاوران را برایم بزنید، دفعه بعد خاوران می زنم :)" استاد گفت: "خاوران ماهور :) می خواهی بیایی این جا بنشینی یا از همان جا که نشسته ای نگاه می کنی؟" گفتم: "همین جا خوب است..." و استاد برایم زد، تکه به تکه، آرام، مهربان، مثل همیشه، "این جا را نگاه کن، همان کرشمه است، فقط پرده ها عوض شده... این یکی را ببین شبیه بسته نگار نیست؟ پرده ها عوض شده در خاوران و به نظرت شبیه نیامده... همه آن هایی هم که شبیه نیستند و جدید، بعداً برایت تکرار می شود، دفعه بعد خاوران بزن برایمان" :)


و من خاوران می زنم، همه این هفته خاوران می زنم به خاطر همه عصرهای شنبه، به خاطر نگاه مهربان استاد، به خاطر ماهور :)

۲ حبه چیده شد. ۳

سورپرایز!

اگر همیشه منتظر غافلگیری باشی، هیچوقت غافلگیر نمی شوی!

در ماه رهایی از افسردگی، یک فهرست تهیه کردم از کارهایی که یادم می آورد خوش بین باشم و در حال زندگی کنم، مثل موسیقی، تمیز کردن دور و بر و کتاب خواندن :) برای لحظاتی که دچار جمود می شوم و حس می کنم دنیا به آخر رسیده... 

هم دو راه پیشنهادی هست، یکی کمک به دیگران، یکی مراقبه ذهنی :)

The Buddhists had a helpful analogy here. Picture the mind like a waterfall, they said: the water is the torrent of thoughts and emotions; mindfulness is the space behind the waterfall

سروستاه نامه:

یک همکار همنام دارم، چند روز قبل سر نهار داشتم راجع به آقای کیانی صحبت می کردم که فهمیدم ۱۲ سال قبل شاگرد استاد بوده، حس مشترک خوبی به هم پیدا کردیم، دوستی به خاطر سروستاه:)

۰ حبه چیده شد. ۰
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان