بیا ساقی آن می...


وسط همه حرف هایی که زدیم آن شب، وسط همه خستگی‌ها، گفتم: راستی من امروز گوشه ساقی نامه را تمرین می کردم، این هفته ماهور تمام می شود، آخرین گوشه در آخرین هفته سال...

گفت: چه خوب :) بیا برایم بزن :)


از آنجا که هیچ وقت به صدای ساز من علاقه نشان نداده، گفتم: الان؟ (ساعت 11 شب بود)

گفت: آره، در اتاق را می بندیم که صدا بیرون نرود...


یک جورهای ملسی دلم غنج رفت :) گفتم باشد، رفتم سر سنتور خان و شروع کردم به ساقی نامه زدن (با گیر و گرفت فراوان --چون استاد هنوز تایید نکرده و بیشتر چیزی را می زدم که در آورده بودم تا این که نهایی باشد...)


تمام که شد، گفت: ساز زدن تو و آواز خواندن من مثل همند، هر دو perfect نیستند، ولی دل نشینند :)

و گفت: من ساقی نامه را خیلی دوست دارم، هر شب برایم می زنی از این به بعد؟


و من هر شب برایش ساقی نامه می زنم از آن به بعد :)


پ.ن. ساقی نامه حافظ را که حتماً خوانده اید، می توانید ساقی نامه رضی الدین آرتیمانی را با صدای شهرام ناظری برای بار هزارم گوش کنید و یک کمی بروید در فضای خانقاه و مقام و ساقی و جانان...

۹ حبه چیده شد. ۷

آرزو


انگار نه انگار که تا همین دیروز، یا حتی همین قبل از ظهر امروز... آرزویم این بود که تا قبل از عید، به روزرسانی خفنی که برای اولین اپ‌مان آماده کرده بودم، تمام شود و قبل از این که بازار کرکره هایش را بکشد پایین بگذارم آن جا :-|


به محض این که آرزویم برآورده شد، یک لحظه احساس تهی بودن کردم :-| فکر کردم خب پس چرا این طور نیست؟ چرا آن طور نیست؟ چرا این نشد؟ 


دوستی داشتم قدیم تر ها همیشه می گفت: کاش آن قدر لیاقت داشته باشیم که بعد از برآورده شدن آرزوهایمان، یادمان بماند که یک روزی چنین آرزویی داشتیم...


کاش یادمان بماند همه آرزوهای برآورده شده را، این طور کمی مهربان تر خواهیم بود، لااقل با زندگی، با خودمان :)

۱۲ حبه چیده شد. ۷

کمی آرام تر شاید...


در راستای اعتقاد من به تعابیر روانشناسانه خواب ها* دیشب خواب می‌دیدم که باید در کلاس زبان نامعلومی یک lecture مجهولی را  ارائه کنم که نه تنها lecture را بلد نیستم**، بلکه مسیر را هم گم کرده ام و هر چه می‌روم نمی‌رسم و مدام ماشین اشتباه سوار می‌شوم و مدام راننده مسیر را اشتباه می‌رود و مدام ترافیک و مدام ساعت را نگاه می‌کنم که دیر شده و مدام و مدام و مدام...

عرض کنم خدمتتان که تعابیر مجموعه خواب‌های امتحان گواه استرس و نگرانی شماست :-|

با این مضمون که شما اکثراً خواب امتحان درسی را می‌بینید که در آن کوچکترین مشکلی نداشته‌اید***، با این trick که ضمیر "ناخودآگاه" می‌خواهد حواس شما را پرت کند از:

 استرس کشنده‌ای که درگیرش هستید،

و مثل زهر هلاهل هی به خورد مغزتان می‌دهید،

و با فکرش ساعت ها در روزهای قبل زندگی کرده‌اید!


و trick به این ترتیب کارساز می شود که وقتی صبح چشم باز می‌کنید، یادتان هست که تمام شب باید به امتحانی می‌رسیدید که وجود خارجی ندارد، در نتیجه در یک لحظه (لااقل چند دقیقه ای) حالتان خوب می‌شود که چه خوب که امتحان ندارم... :)

حالا هی بگویید چرا خواب امتحان می‌بینم :-| طفلک ضمیر "ناخودآگاه" شما :)


* به استناد نظرات مرحومین فروید و یونگ علیهما السلام :))))

** در کل زندگی ام اتفاق نیافتاده، یعنی در این حد :-|

*** کما این که من در حد پرستش عاشق کلاس های زبانی بودم که می‌رفتم، به علت علاقه عجیب و غریب من به زبان‌های خارجی :-|

۱۳ حبه چیده شد. ۸

سکوت...

الان در ذهن من ملغمه ای است از 30+16، استیک*، دی کاپریو، متریال دیزاین، شهرزاد، رنگ شلخو، شرفه و شیخ صنعان :-|

+ oh my God (که الان صابر هر دو دقیقه یه بار برای نفر پشت تلفن تکرار می کنه)


من دیگه حرفی ندارم :-|


* کلیپ استیک سوریلند :)

۹ حبه چیده شد. ۷

خام پخته خواری...


اولین بار ایده بهناز بود، آمده بودند مهمانی خانه ما، با امیر و الهام و نسترن، مثلا برای تولد غافلگیری الهام که از برق نگاهش معلوم بود خوب می دانست مهمانی تولد اوست :)

قرار بود لازانیای معروفم را درست کنم که نمی دانم چرا تصمیم گرفتم به سلامتی پایبند باشم :-| یکبار برای مریم و محمد صادق (خواهر بزرگ صابر و متعلقات:دی) استامبولی مجلسی پخته بودم و با ته دیگ تعریفی وسط فرودگاه امام خورده بودیم در راه بدرقه آنها به کانادا...


این بار تا گفتم استامبولی باشد به جای لازانیا با آن همه سس سفید و سه نوع پنیر پیتزا و... دخترها همه کلی ذوق که به به استامبولی نخورده ایم خیلی وقت و دست پریسا درد نکند...


شب همین طور که بین مهمانی و آشپزخانه سُر می خوردم، از یک جایی معلومم شد که برنج استامبولی از فرط حساسیت من برای مجلسی در آمدن کلاً خام مانده و بر همگان واضح و مبرهن است که استامبولی وارفته هر چه قیافه نداشته باشد مزه اش خوب است، ولی استانبولی خام فقط قیافه استو به کار نیاید :-|


خلاصه در همین احوالات بودم که بهناز آمد آشپزخانه که پری گلی چه شده؟ همه چی خوب است؟ نگران به نظر می رسی...


گفتم برایش، که در آشپزخانه اپن، شما عملاً چیزی برای پنهان کردن نداری:-|


گفت یک ترفندی از مادر امیر یاد گرفته به این ترتیب که کمی آب بریزی دوباره در قابلمه و مثل اولین مراحل دم کشیدن، شعله گاز را تا آخر باز کنی و مثلا پنج دقیقه منتظر بمانی... قول داد که این یک فوت کوزه گری است و برنج را نجات می دهد :)))


گرچه من مثل همیشه زیادی محتاط بودم و آب زیاد ریختم و هی در قابلمه را باز کردم که ببینم از خامی در آمد یا نه و کمی وا رفت، ولی راه نجات بخشی بود...


حالا هر بار که پیش می آید، راهش حسابی چاره ساز است :)



۱۵ حبه چیده شد. ۸

از حال بد به حال خوب :)


گاهی آنقدر منتظر آمدن کسی هستم، رخ دادن واقعه ای یا تمام شدن وضعیتی که هیچ نمی فهمم که چه لحظات خوبی از دست می رود پنهانی...

انگار همه عمر می گذرد آرام آرام در لحظات هراس آور گنگ انتظار، غافل از این که زندگی همین گذر است، همین در مسیر بودن، همین لحظه های ناب حال...


گاهی تلنگری باید برای یادآوری، شاید این روزهای من تلنگری است...

باشد عبرت آیندگان گردیم :)

۱۱ حبه چیده شد. ۱۲

بی احساس...


صابر می گوید یک راهی بگذار برایم که اگر ماجرایی برایت تعریف کردم که ناراحتم کرده، تو از دست نفری که در داستان هست و مسبب ماجرا بوده، ناراحت نشوی :-| چون من فردای روزگار او را می بینم و مسئله حل می شود، ولی تو در داستان قبلی مستغرقی :)))))))))


راستش را بخواهید، برایم کمی سخت است، چون دوستش دارم، و اگر کسی را نشناسم و او را ناراحت کرده باشد، دیگر فرد مجهول الهویه را دوست ندارم، چه بشناسم و چه نشناسم :-|


می دانم کمی احساسی است و می خواهم تمرین کنم در این زمینه منطقی رفتار کنم :)


پ.ن. خوردن کدو حلوایی خام از کشف های مامان بود، در راستانی خام گیاهخواری گفت پریسا بیا امتحان کنیم و نمی دانم نظر شما چه باشد، ولی من پسندیدم :)

۹ حبه چیده شد. ۶

رَنگ رِنگ


نشسته بودم کنار ماهرو، منتظر نوبت ارائه درس، و رنگ حربی را زیر لب زمزمه می کردم... استاد داشت برای یکی از بچه ها شهرآشوب شور می زد، شهرآشوب دوست داشتنی من*... اواسط شهرآشوب فهمیدم انگار در لایه های پایین تر ذهنم با استاد شهرآشوب را می خوانم :-|


رنگ حربی چه شد؟ هیچ... ریتمش یادم نمی آمد :-|

نوبت زدنم که شد، از آنجا که ریتم از خاطرم رفته بود و یک سری مضراب چپ و راست** هم اشتباه در آورده بودم، ارائه خوبی نشد، با این حال مهربانی استاد نگذاشت که بروم بنشینم، گفتند: "ببین باید این ریتم را در بیاوری"


و ضرب گرفتند روی میز، تن، تنن، تن، تنن... و گفتند: "تو هم بخوان، و بزن همراه من" :))))))))))))

خنده ام گرفته بود همراه با دستپاچگی و استاد یادم دادند ضربه های تمبک را، آکسان ها، و ریتم رنگ حربی :)


و بعد گفتند: برای این که رنگ ها را خوب در بیاوری، اول باید زیاد گوش کنی، بعد یک ساز ضربی یاد بگیری و بیشتر شعر بخوانی :) شعر بخوان، دیوان حافظ، شاهنامه فردوسی...


و من این شب ها شاهنامه می خوانم تا ریتم در لایه های پایین ذهنم وارد شود...، داستان کیومرث و تهمورث و هوشنگ :) و گاهی منطق الطیر می خوانم، داستان سفر مرغان و گاهی گلستان سعدی در باب شاهان و چقدر حالم خوب می شود :)


شعر بخوانید :)


* آن اوایل که ساز زدن را شروع کرده بودم، درس مونا "شهر آشوب" شور بود، و بعدتر درس نازنین، برای همین یکی از گوشه های محبوب من است، چندین بار برایم مرور شده است، انگار :)


** شیوه آموزشی استاد کیانی، آموزش از طریق شنیدن است، یعنی بدون نت، پس احتمال اشتباه در آوردن مضراب های چپ و راست وجود دارد.

۳ حبه چیده شد. ۳

شخصیت شناسی!


یکی از این آزمون های انلاین شخصیت شناسی شرکت کردم که بعدش یکی از مشاورین زنگ زد و گپی زدیم که تشخیص دهد که آزمون مطابق شخصیتم هست یا نه :-| (مثلاً من الان خیلی به آزمون معتبر اهمیت می دهم)


جدای آن که من 6 آزمون غیر معتبر از همین جنس شرکت کرده بودم قبلترها و در همه هم جوابش بلااستثناء یکی بود، خانم مشاور حرف جالبی زد، گفت: در این آزمون شخصیت شما نشان دهنده ترجیح شما برای نظم و برنامه ریزی بسیار دقیق است، در این حالت برای این که کمی ترجیح های طرف مقابل هم در خودتان تقویت کرده (و رویش نشد که بگوید کمی نرمال شوید)، باید یک سری کارهایی انجام دهید بی برنامه و بدون برنامه ریزی قبلی :-|

از آن دسته کارها که در حالت طبیعی اسمش را می گذارید وقت تلف کردن و حالتان بد می شود از انجامش، مثل تلویزیون نگاه کردن :-|


در همین راستا، امروز را به علافی گذراندم و الان در حد مرگ حالم بد است :-| 


یکی بیاید من را ببرد تیمارستان، لطفاً :-|

۶ حبه چیده شد. ۳

مرمت آثار باستانی

داشتم آخرین مراحل حاشیه را تکمیل می کردم، ظرف رنگ طلا (مخلوط آکریلیک و گواش طلایی) را گرفتم بودم دست چپ درست بالای سر کار و تند و تند رنگ می گذاشتم روی کار، یک هو نمی دانم چه شد، صندلی سر خورد، دستم لت خورد...


نگاه کردم دیدم همه جا طلایی شده...

صندلی، میز کار، جعبه دستمال کاغذی، آینه، کمد، حواسم پرت شده بود به وسط کار که قطره های طلایی پاشیده بود، به کناره ها، به شلوارم، به تی شرتم... (خوشبختانه مهسا خانوم در امان مانده بود)


توی دلم گفتم: اشکال نداره، درست میشه، درست میشه، درستش می کنم، الان که تمام شد، همه جا را پاک می کنم، صفحه را تیغ می زنم... که یک هو دیدم یک قلوپ حسابی از رنگ ریخته روی یکی از گوشه های کار :-(


نتیجه دو ماه زحمت :-( باز با خودم تکرار کردم: درست میشه، درست میشه، درست میشه...


حدود چهارساعت وقت گذاشتم تا رنگ ها را از کناره های کار پاک کنم، البته که خیلی حرفه ای تیغ نزدم و جایش کمی ماند ولی از ظاهر کار معلوم نیست، شده بود نزدیک ساعت 4 (چهار ساعت بی وقفه نشسته بودم بی توجه به pomodoro) که یقین حاصل کردم که با تیغ نمی شود رنگ را از روی طرح اصلی برداشت (هر چقدر هم که خشک شود، هر چقدر هم که با دقت بردارم) :-|


یک لحظه ته دلم خالی شد، فکر کردم نتیجه دو ماه تلاش... ای وای... و در اوج ناامیدی قطره های اشک سر خوردند پایین، دانه دانه، بی صدا، همه لحظه های دو ماه قبل آمد جلوی چشمم، همه مراحل انتقال طرح بر روی کار، رنگ گل ها، رنگ اسلیمی ها، قلم گیری، رنگ زمینه، trelling، پرداز... صورت مهربان خانم اکبرزاده که قبل از هر حرفی سراغ کار را می گرفت... یعنی همه چی دود شد و رفت هوا؟


چه حیف... فقط شرفه های دور کار مانده بود آخر :-(


یک لحظه چشمانم را بستم، وسط هق هق گریه خواستم به خودم دلداری بدهم مثلاً... که خب آخر که چه؟ کار را قرار بود نشان کسی بدهی؟ قرار بود تحویل کسی بدهی؟ قرار بود چه بشود؟ یک تمرین کلاسی ساده بود... همین! گریه چرا؟


این داستان دیروز بود :-( امروز آمدم سر کار که سایه گل ها را بگذارم، یک چیزی قلقلکم داد که یک بار دیگر تلاش کنم برای درست کردن بخش آسیب دیده... یک امید کمرنگ، به خاطر ایمانی که خانم اکبرزاده به مهارت من در مرمت دارد*، گفتم یک بار دیگر، شاید این راه بهتری باشد...


به ذهنم رسید حالا که طلا پاشیده روی کار، به جای تیغ زدن، چرا از اول شروع نکنم؟ شروع کردم به مهره کشیدن طلاهای پاشیده، بعد طرح را دوباره انداختم روی ناحیه آسیب دیده، به نظرم بد نیامد، رنگ گذاشتم، قلم گیری کردم، پرداز کردم...


نمی گویم مثل روز اول شده است، ولی قابل قبول است، شبیه جان بخشی به یک اثر نابود شده، مثل مرمت آثار باستانی :)))


تذهیب


* اولین باری که دور قلم گیری هایم را نازک کردم، خانم اکبرزاده کلی ذوق کرد، گفت: "شما یک استعداد نهانی در مرمت دارید، می دانستید؟" خندیدم، گفتم: "یعنی چی؟"

گفت: "یعنی بدون این که من به شما چیزی بگویم یا یاد بدهم، این ها را درست کردید، همین که می توانید بعد از اتمام کار، کار را درست کنید، این یک مهارت هست، یک مهارت فوق العاده که خیلی ها ندارند... و اگر داشته باشی می توانی همان را به عنوان حرفه ات انتخاب کنی حتی :))))))))))))"

۶ حبه چیده شد. ۳
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان