مامان هیچ وقت مثل این مامان مهربونای توی فیلمها نبود...
از اون مادرهایی که هی در غربت و تنهایی درد می کشند و به روی تو نمی آورند، از اون مادرهایی که هر بلایی سرشان بیاوری، باز هم به رویت می خندند و می گویند که هیچی نیست، از اون هایی که وقتی کمک می خواهند نمی گویند...
در عوض وقتی خورد زمین و دیسک کمر گرفت، وقتی مینسک زانویش را در آورد، وقتی هزار تا عمل جراحی کوچیک و بزرگ انجام داد و هیچ جای کاملاً سالمی روی تنش نماند، ما را صدا زد و گفت که باید کمکش کنیم... گفت که دیگه نمی تونه تنهایی خونه را تمیز کنه، شاید نتوانیم مسافرت های عجیب و غریب برویم و به کمک و همکاری ما نیاز داره :)
همیشه حسم این بود که مادر من، مادر مقتدری است، از اون مادرهایی که پشت نگاه مهربانش هیچ وقت بین من و حامد (برادر بزرگترم) فرق نگذاشت، که هر چه من از خیاطی و گلدوزی و گوبلن بلد هستم، حامد هم بلد هست، و آن قدر پشت من ایستاد و آنقدر من را حمایت کرد، که هیچ وقت نفهمیدم وسط این مسیر بلند، چطور افسرده شد، هیچ وقت نفهمیدم وقتی همه چیز خوب پیش می رفت، وقتی تمام آرزوهایش که نمی دانم از کی آرزوهای من بود را برآورده کردم، چرا یک هو دیگر خوب نبود :(
و من، ما خیلی دیر فهمیدیم که خوب نیست، که همه کمک ها تمیز کردن خانه و شستن نوبتی ظرف ها نیست، که افسردگی یک مار مرموز موذی است که آن قدر آرام و بی صدا می آید که تو نمی فهمی چرا یک روز صبح که بیدار شدی دیگر نمی خواهی از جایت بلند شوی، چرا فقط دلت می خواهد بمیری :( که شاید دلش می خواست حالش خوب بود و همه کارها را خودش تنهایی انجام می داد و شاید همه کمک های افتخار آمیز ما را با درماندگی می پذیرفته که ای کاش می گفت :(
همه کسانی که از یک تاریخی به بعد با مامان آشنا شدند، نفهمیدند که او همه ی زندگی من است، همه ی همه ی همه اش :) که او تمام روزهای خوش کودکی من است، و دوست روزهای سرکشی نوجوانی و تنها حامی روزهای جوانی.. وقتی پدر آن قدر بین من و حامد فرق می گذاشت که من دریافته بودم قطعاً یک فرقی وجود دارد :-|
ولی من ایستادم و به مامان کمک کردم... هزار تا کتاب روانشناسی خواندم، یک عالمه فایل گوش کردم، یک روز به زور بردمش و اسمش را نوشتم کتابخانه محل، بردمش مسافرت، هر هفته سینما، رستوران، مشاوره گرفتم و مجبورش کردم که برود پیش مشاور روانشناس، روانپزشک و هر کوفتی که باعث می شود افسردگی خوب شود، که یادش بیاید کی بود، که چقدر آدم محکمی است، که چقدر برای من مهم است :-(
و وقتی در اوج افسردگی (وقتی من نمی دانستم نشانه های افسردگی ممکن است در قالب پرخاشگری هم بروز کند) نگذاشت که برای ادامه تحصیل بروم خارج، همه تافل و GRE و هر مسخره ای که در آن دوران برایش وقت گذاشته بودم را ریختم دور و کنارش ماندم، کنارش ماندم برای همه روزهای که به او نیاز داشتم و کنارم مانده بود :)
کنارش ماندم و آن قدر برایش حرف زدم، آن قدر ترغیبش کردم که جلسات مشاوره را ادامه دهد و آن قدر مشاوره گرفتم برای کمک به او که خوب شد :) که یک روز آمد پیش من و گفت که پریسا من حالم خیلی بد بود، و تو خیلی کمک کردی دختر جان، ممنونم :)
و وقتی گفت ممنونم و وقتی گفت ایشالا عاقبت به خیر بشی و هر آرزوی خوبی که مادرها برای دخترهایشان می کنند، فکر کردم راهی که رفته ام درست بوده، فهمیدم که باید کنارش می ماندم، باید بمانم، به حرف هایش گوش کنم و کمکش کنم که خوب بماند :)
این روزها اما حال مامان خوب است و نگران من است که خوب باشم، و نگران حامد، سمانه، صابر و مهلای جان :) و دوست دارد که دوستش داشته باشیم، حالش را بپرسیم، کمکش کنیم و نگذاریم تنها بماند :) تنها کاری که از دستم بر می آید، هر چند کار مهمی نیست در ازای آن همه مادرانگی بی دریغ او...
پ.ن. برای تولد جولیک :) (در یکشنبه روزی که کمی بهترم و نمی خواهم ریسک کنم تا فردا، که شاید خوب نباشم :-|)