دم غروب بود که بر میگشتیم خانه، یک دسته کلاغ از بالای سرمان رد شدند. چشمهای لیلی برق زد و گفت: "مامان نگاه کن، یه عالمه خفاش بالدار"
گفتم: "به نظرم خفاشها همهشون بالدارنها، حالا باز هم نمیدونم"
ادامه داد: "آره، دیدی؟ خفاش بالدار سیاه گنده که قار قار هم میکردن" :دی
گفتم: "به نظرت کلاغ نبودن؟"
یه طوری نگاهم کرد که مطمئن شدم هیچ نمیدونم کلاغ چیه، گفت: "نخیر، خفاش بالدار سیاه بودن که قارقار میکردن!"