صابر کتاب ها را ستایش می کند، اگر نخواهیم بگوییم که می پرستد :)
اولین بار که بعد از سال ها دیدمش، روزی بود نزدیک همین روزها، سال 90، اواخر فروردین، یک کت شلوار قهوه ای سوخته پوشیده بود، رفته بود آرایشگاه برای دیدار من، کنار کتاب فروشی میدان ونک ایستاده بود به انتظار، که چقدر حیف که الان ها آن جا شده است لباس فروشی...
یک مانتوی آبی کمرنگ داشتم آن روزها، یک مانتوی آبی کمرنگ تپل که وقتی می پوشیدی انگار تویش باد کرده بودند، پف می کرد و تو آن وسط می شدی ستون نازک یک استوانه تپلی :)
با هم قدم زدیم پرسیدم: حالتان خوب است؟ (از سال های دور می شناختمش، از ورودی های 80، برق خواجه نصیر)
نگاه مهربان نافذی دارد، لبخند گرمی زد :)
رفتیم کافی شاپی در مرکز خرید گاندی، قدم می زدیم، همین طور که او از شریف و آزمون دکترا و کارش می گفت و من پشت سر رئیس بزرگ غر می زدم (آخر آن روزها یک رئیس بزرگ داشتم که 70 درصد همه مکالمات روزانه ام را پر می کرد:-|)
رفتیم تا آنجا، یک میز چوبی طرح قدیم انتخاب کردیم کنار پنجره، گپ زدیم، درباره کار، درباره سال های دانشگاه، درباره خوابگاه او...
برایم یک کتاب خریده بود* اما، "مونا لیزای منتشر"
وسط های صحبت، به رسم قدیم خودم خواستم برایم چیزی بنویسد اول کتاب، به یادگار، به رسم دوستی...
خوب نگاهش نکرده بودم انگار از همان اول، نگاهمان که تلاقی کرد، دلم ریخت پایین، حس کردم کمی هول شده انگار با اصرارهای من، فضای کافی شاپ تنگ شد برایم، نفس عمیقی کشیدم...
-برویم دیگر، من دیرم شده...
...
داشتم از موراکامی می خواندم، یک داستان کوتاه بود، از کتاب "کجا ممکن است پیدایش کنم؟"، کتاب را ورق زدم، انگار یاد صابر چسبیده بود به همه برگه های کتاب، کتاب را بلند کردم، یک گل قاصدک خشک شده افتاد روی دامنم :)
این از کی آن جا بوده؟ یادم نمی آید کی گذاشته بودمش...
حتماً روزی بوده پر از عشق، یک روزِ پر از عشقِ اواخر فروردین :)
* در همه دوشنبه هایی که هم را می دیدیم تا آبان 90، هر بار برایم کتابی می خرید، و هر بار در ابتدای کتاب، جمله ای، شعری می نوشت به رسم قدیم من، که به رسم او کتاب ها مقدسند، نوازش می خواهند، باید نازشان را کشید، باید آرام گرفتشان به دست که برگ برگ نشوند برگه های نازشان :)