نیمه پر لیوان :)


تازگی ها یکی از دوستان دوران دبستان من پیدا شده، البته من او را خوب یادم نمی آید، چون هیچ وقت کلاس ما نبود، ولی یک ویژگی شاخص دارد که دوست داشتنی نیست، و آن این که حافظه خاطرات منفی اش بسیار خوب کار می کند :-|


مثلاً می توانی از او بپرسی که 20 سال قبل چه کسی بدجنس بود (اگر برای یک بچه دبستانی بدجنسی معنا داشته باشد اصلاً :-|)؟ چه کسی یک بار سر کلاس سوم در آن عالم بچگی تقلب کرد (مجدداً اگر بچه سوم دبستان خوب درک کند که تقلب یعنی چه...)؟ چه کسی او را اذیت کرده؟ چه کسی تحویلش نگرفته؟ چه کسی او را سر بازی ها راه نداده؟ :-|


و این برای همه ما کمی عجیب است شاید...

همه ما که از پیدا کردن همدیگر کلی ذوق کردیم، حتی اگر آن زمان ها با هم قهر می کردیم، دعوا می کردیم یا همدیگر را دوست نداشتیم... 


قشنگ این است که حالا همدیگر را پیدا کرده ایم بعد از بیشتر از 20 سال...

شاید باید سعی کنیم خاطرات بد را فراموش کنیم، اگر بخواهیم کمی آسوده تر و شادتر زندگی کنیم گاهی...

۰ حبه چیده شد. ۱

همسایه بودن :)


خانوم همسایه دارند خانه شان را رنگ می زند، هفته قبل یک روزی آمد و اجازه گرفت که یک سری از وسایلشان را بیاورند خانه ما، یک سری از وسایل مهم مثل فرش یا تلویزیون و گفت که بقیه را می چیند وسط راهرو...


کمی این پا و آن پا کرد که همه اش تقصیر نقاش است و گفته باید همه اتاق ها با هم خالی باشند برای بتونه کاری و غیر از این باشد، دوباره کاری است...


من داشتم مهربانانه نگاهش می کردم، سرم را به آرامی تکان می دادم که بله، حق با شماست و در میان نگرانی هایش گاه به گاه می گفتم که اشکالی ندارد، چرا فقط وسایل مهم؟ بقیه را هم بیاورید، ما جا داریم :)


الان وسط هال خانه مان دو تا خانه داریم :) یکی خانه ما، یکی خانه خانوم همسایه :)

کمی جایمان تنگ شده، ولی حس خوبی است حس همسایه بودن، یک بار اینجا گفته بودم :)

۳ حبه چیده شد. ۲

ایام البیض :))))


ما الان در میانه روزهای سالگرد ازدواج هستیم (20، 21 و 22 آبان 90) که سه روز بود، معادل ایام البیض :)))))))))


روز دوم، روزی بود که من رفتم آرایشگاه، بعد رفتیم آتلیه و هتل :)

دیشب رفتیم همون رستورانی که چهار سال پیش بعد از عقد با خانواده ها رفتیم، من کلی کارهای گوناگون کردم که صابر غافلگیر بشه، و همین که از شدت غافلگیری یک ربع ساعت می خندید و برق شادی توی چشمایش بود، یعنی موفق شدم :)))))))

این روزها از خوب روزگار، هوا هم بسیار دلچسب و رویایی است :)

۳ حبه چیده شد. ۱

یک شب پاییزی...


سه شنبه یک دمو اولیه از سایتی که برای بهاره و امیر طراحی کرده بودم بردم برای نمایش، خوب بود، دنیاهایمان خیلی با هم فرق دارند، دنیای خشک مهندسی و دنیای رویایی گرافیک و فیلمسازی، با این حال فکر می کنم با هم کنار می آییم، هر چند شاید کمک های غیر مالی بیشتر به هم بکنیم تا کسب درآمد مشترک، این حسی بود که از جلسه اول گرفتم :)


و یک عالمه ایده جدید پیدا کردم در این مسیر، برای بهبود اپلیکیشن هایم، برای سایت و کارهای بعدی، و کلی کمک می توانند بکنند که سایت سر و شکل بهتری پیدا کند و حتی برای این حبه انگور جانم، مثل طراحی لوگو، پس زمینه یا چیدمان بهتر :)


نمی دانم امشب چرا یاد اولین شبی افتادم که بعد از عروسی می خواستم غذا درست کنم (شاید چون خیلی نزدیک سالگرد ازدواجمان هستیم)، آن هم من که در نهایت نیمرو و املت بلد بودم یا یک سوپ ساده که حامد یادم داده بود :)))))))) (نخندید که چرا حامد آشپزی بلد بود و من نبودم، او بلد بود چون دوران دانشجویی مشهد زندگی می کرد، خودش تنهایی)


یادم هست که شام آن شب عدس پلو بود، صابر خیلی مهربان بود آن روزها، [این روزها بیشتر خسته است تا مهربان:))))))))) ] گفت که بلد است کته درست کند و گفت باید اول عدس را بگذاریم جدا بپزد و ... تا ساعت 12 شب طول کشید و خوب یادم هست که ته دیگ ردیفی داشت :)


یادش بخیر :)

۲ حبه چیده شد. ۲

محمد، رسول الله


مامان صبح تماس گرفت که بابا شنیده، مسجد امام علی هماهنگ کرده برای پردیس سینمایی کوروش که بچه های مسجد بتوانند رایگان فیلم محمد رسول الله را ببینند برای سانس 1:30 امروز، در نتیجه گفت که می آییم دنبالت ساعت 1 :)

و صابر که سر کار بود و در نتیجه مثل خیلی قدیم ها (فکر کنم آن زمانی که حامد مشهد دانشجو بود) ما سه نفری رفتیم سینما، من و مامان و بابا :))))


خاطره خوبی بود امروز، فیلم محمد رسول الله بسیار خوش ساخت کار شده است و من نفهمیدم چطور 3 ساعت گذشت :)

۲ حبه چیده شد. ۱

خوابگاه دختران


دیشب برای اولین بار یک تجربه خوابگاهی داشتم، با دخترهای خونگرم دانشگاه کردستان، مرضیه جانم دفاع کرد با صلابت و من شبی پیش او و دوستانش بودم :)

حسی که من داشتم سخت بودن تطبیق با شرایط خوابگاه برای درس خواندن بود، زمانی که آزادی های تو محدود می شود به چند مورد، روی زمان خاموش کردن چراغ، زمان دقیق خواب، سر و صدای راهرو، مهمان داشتن یا نداشتن، زمان پخت غذای شام و ... نمی توانی با قطعیت صحبت کنی و این عدم قطعیت برای همه شب های ترم ادامه خواهد داشت:-|

۱ حبه چیده شد. ۲

لحاف پاییزی :)


کوچک که بودیم، مامان یادمان داده بود چطوری برای لحاف ها روکش بدوزیم (یک دوخت خاص داشت)...

وقتی روکش ها را می شست، به هم کمک می کردیم تا روکش به آن بزرگی به خوبی تا بخورد و روی بند رخت بماند...

بعد روکش را پهن می کردیم کف اتاق، از همه طرف می کشیدیم تا صاف صاف و بدون چروک باشد...

مرحله بعد خود لحاف را می آوردیم و می انداختیم وسط روکش، روکش ژرسه وسط لحاف هم پهن می کردیم درست آن وسط بالا...

بعد با کلی مراسم و دقت کناره ها را تا می زدیم و لحاف را جلد می کردیم عین دفترهای مدرسه مان :))))


دیروز بعد از مدت ها وقت شد که روکش لحاف را عوض کنم، شاید ده روزی می شد که شسته بودمش، ولی فرصتی نبود برای دوختن...

بعد دیدم چقدر سخت است، تنهایی روکش کردن لحاف :)))))


 وسط یک فرش 2 در 3 که آن هم کجکی انداخته ایم وسط هال و یک گوشه اش زیر مبل است، یک گوشه اش زیر میز وسط هال و یک گوشه اش زیر میز تلویزیون (آن یکی گوشه نرسیده به میز نهار خوری تمام می شود :))))))))))))) )


خلاصه کلی نشستم آن وسط و هر سوزنی که می زدم یاد گذشته ها کردم، یاد پهن کردن روکش، پهن کردن لحاف، تا زدن کناره ها و دوختن...

یادش بخیر :)

۵ حبه چیده شد. ۳

باز اومده ماه مهر...


قدیم ترها یک هم اتاقی داشتم در شرکت که وقتی حالش خیلی بد بود، پروژه هایش پیش نمی رفت یا هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید، همه کارهایش را متوقف می کرد و از یک صبح تا ظهر می چسبید به تمیز کردن میز کارش :)


همه پوشه ها را مرتب می کرد، برگه های اضافی را می ریخت دور، می رفت از مستخدم دستمال می گرفت و همه جا را دستمال می کشید...


بعد فردای اون روز انگار همه چیز به طور ناگهانی بهتر می شد :)


امروز یادش افتاده بودم :-| به عنوان روزهای آخر تابستان، یک خانه تکانی نصفه نیمه ی نیمه سالی انجام دادم، و الان که شب است، هیچ خسته نیستم...


احساس می کنم چقدر انگیزه دارم برای شروع کردن یه کار جدید، برای ادامه دادن مسیر، برای بهتر بودن، خدایا شکرت :)

۳ حبه چیده شد. ۱

چهل تیکه...


آدم ها شبیه تکه های پارچه هستند، هر کدام یک رنگ، یک طرح، وقتی آشنا می شوید، انگار سنجاق می شوند به جانت، یک سنجاق نامرئی می آید و پارچه آن ها را می دوزد به پارچه تو...


بعد دیگر یک تکه پارچه نیستی با طرح خودت، شده ای یک پارچه چهل تیکه (مثل لحاف های دست دوز رنگی رنگی)، و همه رابطه ها سنجاق شده اند به وجودت، همه تان شده اید یک جان در جان تو...


آن وقت ممکن است بعضی از این آدم ها بروند، بروند یک دنیای دیگر در همین دنیا یا آن دنیا، دیگر نبینی شان، دیگر نباشند، برایت بشوند یک خاطره دور دور کمرنگ، آن قدر کمرنگ که انگار همان دست نامرئی بیاید و سنجاق را باز کند، بعد پارچه چهل تیکه تو بعضی جاهایش خالی می‌شود...


نگاه که می کنی، می بینی هوا چقدر سرد شده، سوز غم است انگار که می آید، سوز غم سردت می کند، آن قدر که پارچه های رنگی ات کم شده...


هوای آخرهای تابستان غمگینم می کند، یاد کسانی می افتم که نیستند، که دیگر ندارمشان :(

۲ حبه چیده شد. ۱

سرنوشت


من یک پسرخاله ای دارم، شاهین نام، شانزده ساله. از این سن ها که پسرها توی کل کل کم نمیارن (واقعیت این که پسرها در هیچ سنی در کل کل کم نمیارن :دی)


خلاصه شبی رفته بودیم پارک ژوراسیک و در ارتفاعات با صابر کل انداخت که من در خوردن کم نمیارم، و شاید بدانید که صابر بین 125تا 130 کیلو در نوسان است و یک پسر شانزده ساله پینوکیویی حتما در مورد غذا مقابلش کم میاورد!!!


حالا آن شب این دو تا تهش ادامه دادند و هیچ کدام نپذیرفت که بستنی اضافه آخر کار را نخورد و بعد به این فکر افتادند که با آن شکم در حال قل قل چطور بارها را برگردانند پایین.


شاهین برای زبل بازی و به هوای این که قابلمه سبک تر از سبد است، گفت که قابلمه را می آورد، غافل از این که خاله همه ظرف ها را بر خلاف همیشه چیده بود در قابلمه و سبد واقعا سبک بود :-\


حالا تصور کنید شاهین را با آن قد بلند استخوان ترکانده سن بلوغ، شکم قل قل و قابلمه به دست، تلو تلو خوران در راه برگشت، در حالی که تمام سعی خودش را می کند که کم نیاورد :-)



۲ حبه چیده شد. ۰
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان