آدم ها شبیه تکه های پارچه هستند، هر کدام یک رنگ، یک طرح، وقتی آشنا می شوید، انگار سنجاق می شوند به جانت، یک سنجاق نامرئی می آید و پارچه آن ها را می دوزد به پارچه تو...
بعد دیگر یک تکه پارچه نیستی با طرح خودت، شده ای یک پارچه چهل تیکه (مثل لحاف های دست دوز رنگی رنگی)، و همه رابطه ها سنجاق شده اند به وجودت، همه تان شده اید یک جان در جان تو...
آن وقت ممکن است بعضی از این آدم ها بروند، بروند یک دنیای دیگر در همین دنیا یا آن دنیا، دیگر نبینی شان، دیگر نباشند، برایت بشوند یک خاطره دور دور کمرنگ، آن قدر کمرنگ که انگار همان دست نامرئی بیاید و سنجاق را باز کند، بعد پارچه چهل تیکه تو بعضی جاهایش خالی میشود...
نگاه که می کنی، می بینی هوا چقدر سرد شده، سوز غم است انگار که می آید، سوز غم سردت می کند، آن قدر که پارچه های رنگی ات کم شده...
هوای آخرهای تابستان غمگینم می کند، یاد کسانی می افتم که نیستند، که دیگر ندارمشان :(