چشمانت بسته بود، صدای گریه فضای اتاق عمل را پر کرده بود، لپ نرمت را چسباندند به گونهام، چقدر ناز بودی تو دختر. نگرانت بودم، نمیدانستم سالم هستی یا نه، میدانی... آخر زود آمده بودی، آن هم نه چند روز، چند هفته... اجازه نداشتم بنشینم، اجازه نداشتم تکان بخورم، گفتند نگران نباش سالم است، نگران نباش، نگران...
در بخش، روی تخت افتاده بودم که تو را گذاشتند در آغوشم.
نگاهت کردم، چشمانت بسته بود هنوز. روی سینهام بودی، روی قلبم، تو کوچولوی ناز من، لیلی ناز من :* کمی که شیر خوردی، چشمانت را باز کردی، چشمان قشنگت :) و دنیا برای من شد، همهی دنیا، همهی زندگی که تو خودت معنای زندگی بودی برای مامان :*
امروز یک هفته مانده به تولد یکسالگیات، در وسط همه شلوغیهای جام جهانی، زمین سبز و توپ گرد. هنوز نمیدانی فوتبال چیست یا جام جهانی، یا حتی زمین سبز، ولی توپ زرد قشنگت را دوست داری :)
چند قدم به سویم برمیداری و در گام آخر با ذوق خودت را رها میکنی در آغوشم
و من جان میدهم برای شادی چشمانت
برای چشمانت که جام جهانی ندارد :)
پ.ن. برای لیلی، به مناسبت
چالش رادیوبلاگیها :)