همیشه آخر سال می افتم به صرافت هدف گذاری برای سال بعد، امسال اما بعد از ماجرای احساس کفایت و سرگردانی بین efficacy و efficiency، مونا کتاب The Gift of Imperfection را به من داد و من از جستجوی بی فایده برای حل مشکل efficacy افراطی که جزو نوادر روزگار است، دست کشیده و تمرکزم را گذاشتم بر درمان perfectionism یا به عبارتی کمال گرایی منفی.
و واقعاً متعجب شدم وقتی به شباهت خلق و خویم با المان های کمال گرایی منفی پی بردم... شاید برای اولین بار که به چالش کشیده شدم سه سال پیش بود با موضوع happiness در کلاس free discussion. برای من شادی در برآورده شدن مجموعه ای از اهداف کوچک و بزرگ برنامه ریزی شده تعریف می شد و وقتی سمیه، شاداب ترین دوست آن روزهایم گفت که برای خندیدن و شادی دلیل نمی خواهد، صادقانه بگویم که به جای غبطه خوردن و جستجو به دنبال سبک زندگی بهتر، در دلم او را الکی خوش خواندم!
بعدها بیشتر به چالش کشیده شدم، چرا که ازدواج تو را وارد دنیای اجتماعی یک خانواده جدید می کند و علیرغم تلاش شبانه روزی ام برای برگرداندن زندگی به دوران اوج*، هر روز نگران تر می شدم... نگران این که با کم شدن یکی از داشته هایم** به شدت احساس ناکافی بودن می کنم و همیشه جای خالی یکی را با دیگری پر می کنم (جدای از این که در چندین و چند مهارت عالی باشم).
انگار یک احساس مبهمی همیشه هست (همان صدای درونی) که نگران است به قدر کافی خوب نباشی و مدام تکرار می کند:
دختر خوبی باش! همسر خوبی باش! خواهر خوبی باش! عروس خوبی باش! کارمند خوبی باش! دوست خوبی باش! شاگرد خوبی باش!
-خوشحالی؟ - نه!
-چرا نیستی؟ - به قدر کافی خوب نیستم!
در همین راستا، بعد از این که چند بار هم به چالش کشیده می شوی، یک نفر مزاحم پیدا می شود و سئوالات معلوم الحال سقراطی می پرسد: شادی یعنی چه؟ مهربانی یعنی چه؟ خودت را دوست داری؟!
به صورت ساختار شکنانه ای شروع می کنی به ساده کردن زندگی، خنده و موسیقی و بازی...
هی هر روز سرعت زندگی را کم می کنی، در خیابان آهسته راه می روی و می گذاری سبز طلایی جوانه های درختان ته دلت شکوفه بزند، برای تولد مادرت یک بازی می خری و وسط بهت و حیرت همه کتاب "چگونه خودمان را دوست بداریم" را به او هدیه می دهی...
همه سایت ها را بالا و پایین می کنی تا فرق حسد، خشم، نگرانی و ترس را درک کنی و بعد فکر می کنی که چطور می توان همیشه شاد و راضی بود بی بهانه...
حتی وقتی در آزمایشگاه منتظر جواب تست سرطان نشسته ای، حتی وقتی کار پیدا نمی کنی یا کسی را از دست می دهی...
من فهمیده ام که نمی دانم چطور باید زندگی کنم، چطور عصبانی نشوم، نگران نباشم، کمرو نباشم، شجاع باشم و ...
چگونه بهتر نباشم ولی شاد باشم...
برای همین هر ماه برای رهایی از یکی از این بندها تمرین می کنم:
ماه اول: خشم ماه دوم: نگرانی ماه سوم: ترس
ماه چهارم: سرزنش دیگران ماه پنجم: سرزنش خود ماه ششم: کم رویی
ماه هفتم: نارضایتی ماه هشتم: افسردگی ماه نهم: وابستگی
ماه دهم: به هم ریختگی ماه یازدهم: سستی کردن ماه دوازدهم: حسادت (رشک)
* دوران اوج، برای من در پیشرفت قابل توجه در یک سلسله کلاس آموزش مهارت های گوناگون خلاصه می شد، که اسمش را می گذاریم سندرم شاگرد اول!
** منظور از داشته ها، کلاس های آموزش مهارت جدید است :)
*** تصمیم دارم این وبلاگ را هر دوشنبه و پنج شنبه به روز کنم، اگر ننوشتم، برایم غیبت بزنید :دی