دوستانم آینه های من هستند...
می آیند دور هم می نشینیم و گپ می زنیم، می روم و یک جایی در راه در مسیر صحبت کوتاهی می کنیم، چطوری؟ چه خبر؟ چه می کنی؟ چگونه می گذرد؟
بعد انگار این حرف های من است که از زبان یک نفر دیگر می شنوم، انگار خودم هستم در آینه آن ها، مدام حرف می زنیم از زندگی و کار و مملکت و هر کس مثالی می آورد به تایید و مدام همه چی در هم ضرب می شود، همه چی به توان می رسد، می بینی تنها نیستی در گرفتاری ها و می بینی که کس دیگری هم راه حلی ندارد، یا اگر داشته باشد (یک در هزار) به کار تو نمی آید...
بعد آن ها می روند و تو می مانی و یک اندوه بی پایان، که چرا و چرا ما و چرا من کاری نمی کنم؟
دلم می خواهد لااقل من آینه جهان نما باشم برایشان که وقتی من را می بینند این قدر غصه دار نروند، این قدر خسته و کلافه، این قدر درمانده...
کاش می شد دردهای خودم را فراموش کنم، که پیشنهاد دهم برای زندگی بهتر، که دیگر هیچ مثالی نیاورم به تایید غصه ها، که انگار دامن همه مان آلوده شده در لجن های مرداب، که بگویم می شود همه کمی بالاتر بایستیم، می شود دست کمک دراز کنیم برای بقیه، که می شود چشم ها را شست...
جور دیگر باید دید :)