گاه اندوه من

نمی دونم چرا این طوری شدم، دلم برای همه چی و همه کس تنگ شده، دلم برای اینجا، برای وبلاگ بلاگفایم تنگ شده، برای همه دوست های قدیمی ام، برای همه اونایی که چند وقته خبر نگرفتم ازشون... 

دلم برای همه پست های جولیک که هی خوندم و کامنت نذاشتم، برای کامنتی که می خواستم برای شاهنامه مترسک بذارم اون وقتی که دیدم شهناز هاجر شد، برای تمام کامنت هایی که برای پست های بیت کوین دکتر میخواستم بذارم و اونقدر نذاشتم که بیات شد، برای پست های سرخپوستی آنا، دلبر لافکادیو و حتی مراد شباهنگ هم تنگ شده...

اون قدر به کامنت ها جواب ندادم و هیچ جا کامنت نذاشتم احساس خفگی دارم، احساس می کنم یه دوشنبه دوری بود آخرین باری که توی زندگی به سبک ام اس چیزی گفتم... اونقدر برای پسر مشرقی هیچی ننوشتم که وبلاگش رو بست و رفت... 

کامنت های یا فاطمه زهرا رو می بینم میرم تو فضای ماه و ماهی، بهش گفتم امتحانات رو خوب بدهی؟ نه نگفتم :-(

به جولیک تولدش رو تبریک گفتم؟ نه :-(


دارم به واران فکر می کنم که هر شب داره زلزله میاد و حالش رو نپرسیدم، برای آقاگل چند وقته کامنت نذاشتم؟  :-(

احوال آبجی کوچیکه گندم، سه قلوهای توکا، پرسیدم فیلوسوفیا داره چی کارا   می کنه برا رفتن؟ برایش آرزوی موفقیت کردم؟ نه :-(

احوال پروژه آشنا رو پرسیدم؟ نه :-( پرسیدم یلدا چه خبر؟ نه :-(


چرا؟ چرا دوشنبه قبل یادم رفت پست بذارم؟ چرا اون چهار روز اون طوری شد؟ چرا یه ماهه فایل خاطرات روزانه ام رو آپدیت نکردم؟

چی شده؟ 

پرسیدم علی کوجولوی ای عاشقان هر کجا چطوره؟ به خانومی پیام دادم که چه خبر؟ به بانوی عاشق گفتم پاشا چقدر گوگولی شده؟ به حریر گفتم رفتی باغ کتاب چقدر دوست داشتم بودم و می دیدمت؟

نه هیچ کدومش رو نگفتم...


حتی از خورشید هم خبر نگرفتم، از میم صاد نپرسیدم خونه خریدنشون چی شد، به هدی خاتون نگفتم که کیان رو اگه ببینم قورتش میدم، یه جواب داشتم برای siftal که اونقدر برایش نفرستادم از بین رفته... حال پری، علی، هما جانم، فاطمه، خانم ف... حال هیچ کس رو نپرسیدم، فقط رفتم سر زدم، هیچی ننوشتم برای هیچ کس، همه حرف ها همین جا مانده و دارد قل می خورد روی گونه هایم... 

چه اتفاقی افتاده برایم؟ حتی نمی خوام لپ تاپم رو باز کنم که چهار روز برای احیایش تلاش کردم، چهار روز که سه شبش نخوابیدم، چقدر دلم برا همه چی تنگ شده، چقدر خسته ام :-(


این پست در روتین این وبلاگ نیست، در غم دوشنبه ای است که روتین اینجا یادم رفت، نه این که یادم باشد و ننویسم... 

این پست غمگینی است، چون دارم گریه می کنم و نمی دونم چرا دلم برا همه چی تنگ شده :-(

۱۳
۱۴ بهمن ۰۶:۵۵ پـــــر ی
خداروشکر :)

:):*

بریم پارک لاله برف بازی:دی

پنج شنبه بیا ببینمت :):*

۰۹ بهمن ۱۰:۰۵ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
عه وا راست میگی؟!
والا نمیدونستم :))

من وبلاگ گندم رو بعد از انتخاب عنوانِ وبم دیده بودم.وگرنه این شباهت عنوان عمدی نبوده ..

آره می دونم، بعدا متوجه شدم :)

۰۶ بهمن ۲۰:۱۱ پـــــر ی
اوه اوه نکنه منظورت از اون «پری» من نبودم؟؟؟؟!!! :(((

پری جان منی تو، چند تا پری داریم مگه؟ :) منظورم سمیرا بود، جا افتاده بود اسمش :(

۰۶ بهمن ۱۰:۱۴ ام شهرآشوب
ممنونم عزیز
شکرخدا اونم خوبه، 35 هفته ش تموم شده دیگه طاقت نداره!

لیلی عزیزمون چطوره؟

ای جون دلم ام شهر آشوب چقدر زود می گذره، خدا را شکر، خدا را شکر،‌ دیگه کم کم باید برای اومدنش چراغونی کنیم :) ایشالا یه زایمان خیلی راحت :*

۰۶ بهمن ۰۸:۳۹ آسـوکـآ آآ
اینجا خوبه
حتی مشه گفت خیلی خوبه
حتی حتی حتی میشه گفت عالیه
اینجا همه گوشن و شما گوینده
کم کم سر بزنید و جبران کنید
اتفاقِ بدی نیفتاده
همه درک می کنند :)

همه واقعاْ مهربونند :)

کی بیایم دنبالت؟ :دی

دیدی چه برف و کولاکی شده؟ :(

پریسا جانم.. غمگین نباش خب؟
درک میکنم چه حالیه منم این چندماه که به شدت شلوغ بودم همین حسو داشتم همش بدو بدو و نمیشد کارایی که دوست دارم رو انجام بدم، دستم به نوشتن کامنت و پست نمیرفت و فقط درفت هارو ارسال میکردم. خیلی حس مسخره ایه... ولی خب میگذره :) انشالله تو م زود برش فائق بیای و حتی ذره ای ازش تو دلت نمونه ^_^

یه روز که هوا اوکی بود لیلی رو بزن زیر بغلت بریم بیرون اصن :| 
یه چماقم با خودت بیار یه وقت کسی هوس نکنه گازگازیش کنه و بخورتش :-"

عزیزمممممممم :* می دونم فکر می کنم حق با شماهاست به خاطر سر شلوغیه، به خاطر اینه که آدم نمی دونه دیگه چطوری باید کارهایش رو بچینه که جواب بده :-(


مرسی از محبتت عزیزم دلم :)
حالا تا ما قصد کردیم بریم بیرون برف و بوران و کولاک شد، ببین ها :)

۰۵ بهمن ۲۱:۴۲ یا فاطمة الزهراء
قربونت برم پریسا جونم بهم لطف داری :* مهربونی از خودته :) :*
دل به دل راه داره عزیزم ^__^ منم خیلی دوستت دارم
و با نظر بقیه موافقم بیا بریم بگردیم جوجه رو هم بیار من خودم نگهش میذارم *__*

یعنی حد نداره مهربونی ات فاطمه :* برایت می نویسم درباره دورهمی :)

۰۴ بهمن ۲۱:۵۷ بانوچـ ـه
حستو درک میکنم البته من نوشتن توی وبلاگم رو فراموش نمیکنم اما مجبور به ننوشتن هستم (تو وبلاگ) و این دلتنگی رو کاملا درک میکنم :(

چرا مجبور شدی عزیزم؟ چی شدی؟ چرا از هیچ کس خبر ندارم خب :-(

۰۴ بهمن ۱۱:۵۴ بانوی عاشق
عزیزدلم
قربون اشکات بشم
تو‌ی مادر نمونه ای ک مث همه ی مادرا وقتت پر شده از با لیلی بودن
من ب شخصه هیچ گله تی ندارم،چون با گوشت و پوست و استخونم دارم درکت میکنم
ولی حالا بخاطر ی فراموشی اینقدر خودتو سرزنش نکن
میدونم دوساری هرچه زودتر ب زندگی روتین قبل از لیلی برگردی
اما ممکن نیست
سعی یک زندکی روتین همراه با لیلی برای خودتدبسازی عزیزم

پست یکی مونده به آخر وبلاگت رو که خوندم فکر کردم چقدر شبیه همیم :( همه مون این طوری شدیم همه ما تازه مادرها

۰۴ بهمن ۰۸:۰۱ ام شهرآشوب
ناراحت نکن خودتو عزیزم. 

ماها تو دلمون همدیگه رو دوست داریم و سراغ همدیگه رو میگیریم. حتی اگه مشغله های زندگی وقتی برامون نذاره

علی کوچولو جانم خوبه؟ خودت خوبی؟ :*

۰۴ بهمن ۰۷:۲۴ گندم بانو
وای عزیز دلم!! درکت میکنم. منم یه مدت کمرنگ شده بودم برام سخت بود.
همگی اخت شدیم با این فضا و با دوستای مجازیمون.
آبجی کوچیکه هم خوبه ^__^
فقط از نبودنای من و دلی که پیش مستر جوئه دلگیره :)

ای فدای دل کوچیک آبجی کوچیکه مهربون گندم :)

۰۴ بهمن ۰۷:۰۹ پـــــر ی
یعنی دیگه داشتم شاکی می شدم که پس من کجام :)))

نمیخوام بگم گریه نکن و اینا. اتفاقا میخوام بگم خوب خوب، عمیق عمیق گریه کن. لازمه واسه دوباره شروع کردن.
همیشه خوب باش :)

حالم بد بود پری، وسط اون اوضاع هی نگاه کردم که اسم کسی را جا نیانداخته باشم که بعد دیدم اووووه چقدر اسم جا انداختم :(

۰۴ بهمن ۰۵:۴۸ ♫ شباهنگ
حرف زدن و پیدا کردن یه جفت گوش شنوا آدمو آروم می‌کنه. خوشحالم که نوشتی و اینا رو بهمون گفتی. امیدوارم الان حالت بهتر شده باشه :)
من این جور موقع‌ها با یه تغییر کوچولو دوباره به زندگی برمی‌گشتم. تغییر، گاهی در حد عوض کردن پس‌زمینه‌ی قالب وبلاگم

آره نسرین یه چند بار از رویش خوندم و هی گریه کردم :( ولی بعدش بهتر شدم، کامنت ها که تک تک زیاد شد بهتر شدم، فکر کردم چقدر دوست خوب دارم اینجا...

۰۴ بهمن ۰۵:۴۱ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
من اون قدر پست هام تو گوشیم خاک خورد که بیات شدند:(
اون قدر نیومدم که خبر ندارم کی هست؟ کی رفته؟ کی مونده؟ کی چی شده؟!
ولی ان شاالله که حال همه خوبه! حال لیلی جان و مامانش هم خوب باشه.

راست میگی حورا جانم تو هم نیستی یه مدته :(

۰۴ بهمن ۰۳:۳۳ مترسک ‌‌
همه اینا فدای یه لبخند لیلی و مامان و بابای لیلی ;)

ممنونم ممنونم ممممممممنونم :) ممنون آخری رو لیلی گفت :)

۰۳ بهمن ۲۰:۳۵ دکتر میم
محتواش به همون اندازه سه شنبه بودنش باحال بود :-))
شوک وبلاگی :-)
ایشالا یه کم لیلی از آب و گل در بیاد و سرت هم خلوت بشه، دیر نمیشه :-)

شوک وبلاگی دادم به همه تون :) فقط شما نکته بین هستی و سه شنبه بودنش رو گرفتی دکتر :)

۰۳ بهمن ۱۹:۰۶ بهارنارنج :)
عزیزم:)

تا یه حدیش طبیعیه..
ورزش کن با یه دوست خوبت ساعاتی بگذرون برقص اصلا:)

سمیرا اسمت جا موند از لیست ها :( ببین چقدر حالم بد بوده...

۰۳ بهمن ۱۹:۰۲ مونا نوشته
به سان آقاگل و باقی دوستان گل میخواهم چیزی بنویسم ولی نمیتونم. اگر قبلا ننوشتم الان که اینقدر حالت بده چرا باید بنویسم، ها؟ :( میخواستم گریه کنی آیا بعدش دست به کیبورد بشم؟ 

ولی چه اشکالی داشت که ننوشتی و کامنت نگذاشتی خب پریساجانم؟ اون ذهن زیبای منظمت که توی همه‌ی راهروهایش به یاد همه بود :* تازه یادت هم نبوده، آخه چه انتظاری داری از یک پریسای گل گلی؟ روبات که نیستی خب.

ولی برم سر دلتنگی. بهتره فکر کنم که دلتنگ شدی و از کار و فشارها خسته شدی و دلت لک زده برای جمع‌های دوستانه. اونوقت بهتر میفهمم که این خستگی‌ها و غم‌های گوله گوله تلنبار شده از یک دل تنگ میاد :* انگار که دلت زبون باز کرده گفته خسته شدم، استراحت کن، بریم هوایی بخوریم :)

به نظر من هم قراری بگذار با جمع دوستانه بچه‌ها، همه گروه‌هایی که در ارتباطی، هفته‌ای یکی یا دوهفته یکی، دیدن استاد هم برو، یا تلفن بزن.

من هم اینجا در محاصره‌ی خودمم. خودخواهیه شاید. فکر میکنم اگر نمینویسی سر تو هم مشغوله. باید ببخشی. لیلی رو ببوس و مراقب خودت و دل تنگت هم باش. اینقدر هم ار دوست من انتظار بت من بودن نداشته باش :)) قربانت :*

اوهوم :( مونا فکر کنم فشار زیاد کار داشت نابودم می کرد، هنوز هم همین طوره فقط من به آقای سین سین گفتم نه :( گفتم دیگه بیشتر از این نمی تونم حتی اگه تا آخر عمر قراره فقط اندروید بنویسم همین قدر ازم درمیاد و نه بیشتر...


من از یک ماه و نیمگی لیلی دوباره کار رو شروع کردم و حالا که فکر می کنم شاید یه کمی زود بود، نیاز داشتم استراحت کنم کمی :(

۰۳ بهمن ۱۷:۵۶ Hurricane Is a little kid
چه قدر وبلاگ مشترک می‌خونیم!
فقط تفاوت در اینه که من تقریبا هیچ وقت برا هیچ کدوم کامنت ننوشتم.
سوپرسوشیال بودن سختی‌های خودش رو داره گویا ^_^ 
خوب باشید.

کامنت گذاشتن و خوندن جواب هاش خودش یه بخش جذاب وبلاگ داشتن است :)

۰۳ بهمن ۱۷:۰۷ محمد حسین آذربهرام
اشکال نداره!
گاه باید گریست
گاه باید با تمام وجود حق حق کرد
گاه باید باید در تنهایی ات آنقدر هوای بارانی ات را ببارانی تا بند بیاید!
تا تمام بعض ها
تمام احساس غریبی 
تمام بند بند تنهایی هایت بند آید!

:(

۰۳ بهمن ۱۶:۳۰ واران ...
من نظرم به نظر جولیک نزدیکتره :))
برای دو هفته دیگه برنامه بچینین ایشالا که منم اگر تهران بودم میام :)
اصلا یه دورهمی از نوع خانوم ها بزنین :))
با مدیریت فاطمه که سابقه دورهمی هاش زیادتر از بقیه است :)))
کوچکترین عضو دورهمی هم که لیلی گیان است 💚

بیا تهران دیگه واران، بیا همین جا من خیالم راحت باشه زلزله نمیاد :(

۰۳ بهمن ۱۶:۲۴ آقاگل ‌‌
سلام. :)
ماشالله انقدر کامنتا پر محبت بود و طولانی که من هرچی بگم دیگه حق مطلب رو ادا نمی‌کنه. فقط همین که ان‌شالله حال خودتون و لیلی و آقا صابر خوب خوب باشه. :)
این شعرم از ابتهاج به یادگار می‌نویسم صرفاً جهت خالی نبودن کامنت:

به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند
رونده باش
امید هیچ معجزه‌ای ز مرده نیست،
زنده باش...

یه آقاگل است و یه شعرهای مناسبت دارش :) ممنونم حالم رو خوب کرد

من همچنان معتقدم که بیا ببریمت بیرون. جوجه رو هم ببریم.

آره فکر کنم باید همین کار را بکنیم :)

۰۳ بهمن ۱۵:۳۹ دست نویس
الان هم طوری نشده، به وبلاگ تک تکشون سر بزنید و کامنت بذارید
ان شاءالله که حالتون خوب میشه، چیزی شبیه به سرماخوردگیه، از نوع مجازیی :)
موفق باشید

سرماخوردگی مجازی خوب بود :) الان جواب کامنت ها رو بدم، یه پست درباره لیلی می نویسم و بعد میرم به وبلاگ هاشون کامنت میذارم :)

۰۳ بهمن ۱۵:۰۱ yalda shirazi
من به شخصه واقعا توقعی ندارم چون سرتون به شدت شلوغه. مادر بودن خیلی سخته!
اما از خودم ناراحتم که چرا کامنت نمیذارم... :(

تو همیشه در قلب منی یلدا :)‌

۰۳ بهمن ۱۴:۵۶ یا فاطمة الزهراء
الهی من دورت بگردم مهربون خب آدمیزاده دیگه فدای سرت که یادت رفت
امتحاناتم خوب شد نگران نباش 
گریه نکنیا میخندی خیلی خوشگل تر میشی :) :*
مطمئنی اتفاق بدی نیفتاده؟ و فقط دلتنگی برای همیناست؟ مطمئن باشم خودت برات اتفاق بدی نیفتاده؟ 

وای فاطمه خیلی خیلی خیلی خیلی مهربونی :) من خیلی دوستت دارم :* فکر کنم فشار کار و زندگی و کارهای لیلی زیاد بود خیلی رویم، یه هو ترکیدم :-| بعد سعی کردم از فشار کارم کم کنم یه ایمیل فرستادم برای رییس و گفتم واقعا دوست دارم بیشتر کمک کنم ولی نمی تونم،‌دارم له میشم :(


بعدش بهتر شدم، خیلی بهتر :)

۰۳ بهمن ۱۴:۳۶ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
این پست در عین غمگینی یه حس خوبی داشت.حس اینکه شما با همه ی مشغله هاتون به یاد همه ی این دوستای خوبی که ازشون اسم برید ( که از قضا همشون رو دور و نزدیک میشناسم) هستید.دنبالشون میکنید و جویای احوالشونید..
امیدوارم به زودی دلتنگیتون رفع شه و حال دلتون خوب ♥

می دونی من یه زمانی فکر می کردم شما همون گندم بانویی :))))))))))) بعد فهمیدم نیستی و نیلوفری :)‌ وگرنه اسم شما هم میاوردم، جاموندی :)

۰۳ بهمن ۱۴:۳۶ ام اسی خوشبخت
چقدر پر بوده دلتون, خوبه که نوشتید, ان شالله که دلتون آروم شده باشه :)
بقول معروف مادر شدن یه شغل 24 ساعته است و اگه شاغل هم باشید که دیگه اصلا عجیب نیست وقت نداشتن. من که نه متاهل هستم و نه بچه ای دارم, اکثر روزها وقت کم میارم و اخر شب فکر میکنم به انبوه کارهایی که انجام ندادم. به نظرم عصر ما, عصر وقت نداشتن آدمهاست.
نبودید اما معلومه حواستون به هممون بوده :)

خیلی خیلی آروم شدم بعدش، البته یه چند بار از رویش خوندم و هی گریه کردم، ولی بعدش خوب شدم :)

۰۳ بهمن ۱۴:۲۲ جناب دچار
هیچی نشده!
دقیقا مثل من شدی...
وقتی اینجا بودم :)

http://fiish.blog.ir/post/468

چقدر شبیه احوالات من بود :(

۰۳ بهمن ۱۴:۱۲ فیلو سوفیا
سلام پریسا جون...امیدوارم الان که پست رو منتشر کردی حال دلت بهتر شده باشه...سرت برای بچه داری شلوغه و به خیلی از کارات نمیرسی...شاید نتونی یه برگه برداری و توش واسه خودت برنامه بنویسی چون کنترل زمانت الان زیاد دست خودت نیست و مسئولیت سنگینی رو قبول کردی و شاید گاهی خسته ت کنه ولی می دونی چیه؟ منتظر اون روزیم که بیای اینجا بنویسی که همه ی این سختی ها می ارزید به نتیجه ش؛ می ارزید به لیلیییییی ای که تا چند سال دیگه میسازی:)
لپ تاپت هم امیدوارم زودتر درست بشه و نگرانیه اون از مجموعه نگرانی های زندگیت کم بشه تا بتونی با آرامش بیشتر لیلی رو بزرگ کنی:****
منم خیلی وقته برات پیام نذاشتم، ببخشید...یه کم درگیرم؛ دارم تلاش میکنم. منم دلتنگم ولی حتی دوست ندارم کسی رو ببینم!!البته فک کنم تا چند روز دیگه بهتر بشم؛ افسردگی زنونه و هورمنی هست فک کنم بیشتر، نباید به حال همیشگیم ربطش بدم. تو هم حواست به خودت باشه کلا و اگه تونستی حتما دکتر برو و درباره حالت توضیح بده.
:****

وای شقایق نازنینم :* چقدر حرف هایت به دلم نشست :) و همون سه شنبه چقدر حالم رو بهتر کرد :) فکر کنم باید بروم دکتر واقعاْ انگار افسردگی موذی شده و رفته در لایه های پایین نشسته به کمین تا فرصت پیدا می کنه سرک می کشه و میاد بالا...

۰۳ بهمن ۱۳:۵۱ ابوالفضل ;)
من حس می کنم فقط کنترل اوضاع از دستتون در رفته و این گیج شدن و آشفتگیه افسردتون کرده. یه خورده که بگذره و تسلط پیدا کنید به محیط پیرامونیتون درست می شه همه چی. هرچند شاید دلیلش لیلی جانمان باشه چون توی سنیه که هر روز یه سورپرایز داره براتون و تغییراتش سریعه.
واس این گفتم این رو چون این عنان کار رو از دست دادن برا من که در عین بی نظمی عاشق نظم ام افسرده کننده ست. دیگه چه برسه به شما که توی وبلاگتون هم نظم موج می زد .
درست می شه همه چی. غصه نخورید فقط.

خوب تحلیل کردین، خیلی خوب، من وقتی تسلطم رو روی اوضاع از دست میدم و میرم تو فاز ابهام حالم به شدت بد میشه :(

۰۳ بهمن ۱۳:۴۵ واران ...
سلام 
ممنونم 
حالم خوب است فقط بیزحمت به اون بچه های بالا بگین :))
ریزگرد و زلزله رو از ما دور کنند :)))
از بس سرگیجه گرفتیم مردیم :|
انگاری زمین با ما شوخیش گرفته و گهواره شو به تندی حرکت میده که ما هم بلرزیم :|


ریزگرد هم که نگم که صداش اصلا تو صدا و سیمای میلی مان در نمیاد :|

همین ریزگرد نفس عزیز من رو گرفت :'((


در کل مرسی که بیادم بودین.

گریه نکنین رو به دوربین بگین سیب و لبخند بزنین :)

لیلی جان را از این راه دور میبوسم :**

چرا این قدر اونجا زلزله میاد؟ چرا چرا چرا چرا ؟:(((((((((((((((( دلم به هراس شما هاست همه اش

۰۳ بهمن ۱۳:۳۴ خانومی ...
عزیزم نبینم غمگین باشیا. کاش بهت نزدیک تر بودم میومدم بهت سر میزدم . با آنای وانیلی و لیلی چارتایی میرفتیم بیرون و کیف میکردیم ...

وای خانومی جانم :*‌همون گپ که زدیم هم خوب بود،‌ کلی خنده بر لبانم نقش بست :)


خوش بینی و بد بینی


خوش بینی انسان در مرحله اوّل زندگی حاصل سطحی نگری و بینش کودکانه و بازیگرانه است و بی
مسئولیتی . انسان بمیزانی که به عمق زندگی وارد نشده خود را عالم و بر آستانه سعادت مییابد و
بواسطه ریای حاکم بر رفتار مردمان نیز ھمگان را زیبا و مھربان و نیکوکار مییابد . ولی ھر چه که بر
تجربه حاصل از مسئولیت و تعمق افزوده می گردد تلخی و تباھی دنیا و اھلش و نیز جھل انسان
درباره خود و مردمان و جھان اضافه می شود و این عرصه بدبینی است. این بدبینی اگر قرین معرفت
نباشد منجر به نفرت و انزجار می شود و کینه جوئی . ولی اگر حق ھر آنچه که ھست و می نماید
درک شود آنگاه عرصه توسل به حق و صبر و ستاری و سکوت است و مھری قھارانه نسبت بخود و
عالمیان .
وقتی انسان ھر امری را از اراده خداوند ببیند صبور می شود و نھایتاً فقط با خدا روبرو میگردد و ھر
شکایتی ھم که دارد به سوی او می برد . این بدبینی حاصل نزدیکی به خدا می شود در حالی که
بدبینی جاھلانه موجب اشد کفر و کینه و جنگ باخدا و خلق است .
حیات دنیوی عرصه بازیچگی بشر است و لذا مولّد بدبینی است چون جز فریب خوردگی حاصلی ندارد
و این فریب محصول دنیای تصنعی آرزوھا و امیال مادی ماست . لذا بدبینی تماماً برخاسته از
بداندیشی چیزی جز ماده پرستی خیالی و آرمانی نیست و اینست که بدبینی منجر به خود بینی می
شود که موجب از دست رفتن اعتماد فرد به خویشتن است . این بی اعتمادی بخود اگر در مجرای
معرفت قرار نگیرد منجر بخود – براندازی جاھلانه و انتقام از خویشتن می گردد و ھمان انواع
خودکشی ھاست که بطور مستقیم و غیر مستقیم رخ می دھد . این بی اعتمادی بخود عذاب سوء
استفاده از دیگران و بد دیدن دیگران و استفاده ابزاری از آنان است .
کسی که از خیر و شر این دنیا بگذرد از قلمرو استھلاک خوش بینی و بد بینی خارج می شود و به
حق بینی می رسد . جھان ھستی بسیار فراتر از منافع و ضررھائی است که از آن توقع داریم . خوش

بینی و بدبینی دو روی سکه دنیا پرستی و ابزاری دیدن دیگران است .


از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد اول ص 95

فقط تکه خودکشی رویم تاثیر گذاشت یعنی در اوج بدبینی هستم الان؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
شهاب الدین*
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان