دیشب داشتم درباره انواع راههای ملت برای شست و شو و نظافت در دستشویی در آن ور آب سرچ میکردم، اون قدر ویدئوی خلاقانه دیدم از راههای جالبشون که حقیقتاً باید به این جنبه از پرورش استعداد آفرین گفت :دی
و نکته قابل تامل این که همینقدر که ما به آنها ، نظافت و روششان انتقاد داریم، خودمون هم از دیدگاه اونها مورد انتقاد هستیم :-|
مبحث شناخت احساسات در "ارتباط بدون خشونت*" میگه شما باید احساساتتون رو نامگذاری کنید تا هم دسترسیتون بهش راحتتر بشه، هم نیاز پشتش برای خودتون آشکارتر. غزال نصیری در دوره "من فرزند خودم هستم" دو تا احساسی رو نام برد که خودش براشون اسم گذاشته بود:
احساس کفگیر یا نارنجی:
دیدین یه موقعی نگاه میکنید از دور داره یه نفری میاد، بعد شما حس میکنید که باید از یه طرف دیگه بروید و باهاش رو در رو نشین؟ یا مثلاً فرض کنیم که دست دادن با نامحرم جزو ممنوعات شما محسوب نمیشه، حالا این وسط شده تا حالا با یه نفری نخواهید دست بدهید؟ این همون حس نارنجی یا کفگیر هست که اگه خوب به کودک آموزش داده بشه میتونه جلوی خیلی از موارد بعدی رو بگیره...
احساس خیانت:
شده تا حالا یکی براتون پیامی بفرسته که هیچی تویش نیست، حتی شاید مورد کاری باشه، ولی دلتان نخواهد همسرتان ببیند؟ و زود پاکش کنید یا ... اسمش رو گذاشته بود حس خیانت، نه این که واقعا موردی بوده باشه، ولی حستان انگار داره هشدار میده...
در همین راستا من دو تا حس کشف و نامگذاری کردم :دی
احساس فیکسر اعظم بودن:
وقتی فکر میکنی همه مشکلات خانوادگی، کاری، ملی و میهنی:))) رو خودت تنهایی باید حل و فصل کنی و از هیچ کس کمک نخواهی!
احساس بیشعور نباش:
وقتی یکی از نزدیکانت کاری رو انجام میده که تو خیلی از دستش حرص میخوری و میری تو فاز اینکه اون رو درست کنی و به نظرت خیلی بیشعور و بی کلاس میاد که اون کارهای رو مخ رو انجام میده و میخواهی حالیش کنی که بیاد و مثل تو باشعور و با کلاس باشه :-/
* اسم کتابی از مارشال روزنبرگ
با توجه به این که در این چند روز از یه کارگر خانم کمک گرفتم و خونه رو در حد تکاندن تمیز کردیم، با احتساب مهمانی خداحافظی و تولد مهلا و دورهمی صندوق خانوادگی فردا، با کل فامیل و دوست و آشنا دیداری تازه کردیم و در حال انتخاب موارد برای بستن چمدانهای صابر به سر میبریم (فاز سفر)، آیا موردی هست برای اینکه فکر نکنم سال نو یک ماه و نیم زودتر شروع شده؟
بله! این که برای اولین بار در زندگی، یک بلیت جشنواره فیلم فجر گیرمان آمد و فیلم "متری شش و نیم" را در ایام جشنواره دیدیم :-)
قراره یه دورهمی خداحافظی بگیرم مادر و کودک، با چندتا از دوستهایم که بچههایی در سن لیلی دارند. امروز یکیشون میگفت همسرم گفته آخه این چه ساعتیه... نهار روز غیر تعطیل؟ مردهای دیگه چطوری میاین؟
کلی خندیدیم، طفلک حق داشت فکر کنه دعوته، چون اسمش گودبای 'پارتی'ه :دی
* اگه نشنیدین، یه سرچی بزنید دنبال آهنگش :)
یازدهِ یازده باید من رو یاد ۱۱/۱۱/۱۱ بیاندازد که سالگرد ازدواجمان هست، ولی امروز تولد چهارسالگی مهلای جان بود و من خیلی غیرمنتظره یه ایمیل از گذشتهام دریافت کردم، ۳۱ ژانویه ۲۰۱۱ که گویا خیلی حالم بد بوده، دو تا از همکارهای آن زمانم اخراج شده بودند، هم اتاقیام قرار بود تا آخر سال بره مالزی و مسئولیت کارهای ناتمامش رو هل بده سمتم و ته ایمیل نوشته بودم کاش وقتی در آینده این ایمیل رو میخونم روز بهتری باشه...
و امروز واقعاً روز بهتری بود، من هفت سال هست که ازدواج کردم، حالا یک لیلی خوشمزه دارم، عمهی یک مهلای شیرین هستم که چهار ساله شده، دیگر کار حضوری نمیکنم که مدتها آرزویش را داشتم، یک خانواده مهربان و حامی دارم، یک عالمه دوست عزیزتر از جان و تجربههای متفاوت، در انتظار تجربه یک دنیای متفاوت در یک کشور متفاوت در سال آینده...
خدا رو شکر :-) امروز باید ایمیلی برای آیندهام بفرستم :))))
به نظرم سرگرمیهای کودک هم مثل غذا خوردن است، اگه یه باری نخورد، به این تعبیر نکنیم که فلان غذا رو دوست نداره، برچسب نزنیم بدغذا، شاید خسته بوده، برایش جدید بوده، میل نداشته، چند روز بعد دوباره offer بدهیم، شاید این بار خورد :-)
حالا حکایت خرگوشهاست در مدرسه طبیعت، در حالی که همه بچههای مدرسه برای بغل کردن خرگوشها سر و دست میشکستند، لیلی به مدت سه ماه آزگار یا نرفت سمتشون یا به اکراه یه نگاهی انداخت (در حالیکه سگ نگهبان مدرسه رو خیلی دوست داشت)، حالا در آغاز ماه چهارم، بیشتر وقت دو جلسه اخیر رو با خرگوشها به سر برده :-)
* مربی یکی از کارگاههای مادر و کودک میگفت یه بار سر کلاس عکس گورخر نشان بچهها دادیم، مادر یکیشان گفت گورخر چیه؟ زشته و ... :-/ بگین گور اسب :-|||| حالا حکایت خرگوش است :دی
پارمیس نشسته بود کنار مادرش و زیرچشمی به من و لیلی نگاه میکرد. در حالی که به لیلی اشاره میکرد، رو به مامانش گفت: پس مامان این بچه کجاست؟
مامان پارمیس با اشاره به من: ایشونند دیگه!
پارمیس خطاب به من: مامانش تویی؟
من: بله :-)
پارمیس: پس چرا این شکلیه؟
من در حالی که دوزاریام افتاده: آها، منظورت اینه که شبیه من نیست؟ خب به باباش رفته :دی
پارمیس با رضایت: آها، مامان! شکل باباشه:-)