همه چیز از آن سال لعنتی شروع شد، چهل سال قبل، سال سیاه کرونا. قرار بود برای نوروز ۹۹ برگردیم ایران که سر و کلهی کرونا پیدا شد. یادم هست سهتایی رفتهبودیم مرکز شهر دنهاخ برای جشن سال نوی چینیها. اژدهای سرخ وسط خیابان به خودش میپیچید و نور فلش دوربینها روی زرد و نارنجی تاجش خاموش و روشن میشد. علی سرش را نزدیک گوشم کرد و گفت《شاید همه پروازها کنسل بشه، تو چین یه مریضی واگیردار عجیبی اومده》صدای طبلها در سرم میکوبید. دهان اژدها باز شد و آدمهای توی دل اژدها برایم شکلک در آوردند، نیکو را سفت توی بغلم فشردم.《شوخی نکن! مریضی عجیب چینی چه ربطی به کنسلی پرواز ما به ایران داره؟》
ولی ربط داشت، همه پروازها کنسل شد و شیرجه زدیم در آغوش سرد قرنطینه، پنجهفته، شش هفته، چند ماه.
کرونا آمد و دیگر هیچ وقت دست از سرمان برنداشت. 《پس کی این واکسن کوفتی میاد؟》 اوایل فکر میکردیم سختیاش به زدن ماسک و دلتنگی و خانهمانی است، ولی اشتباه میکردیم. دو سال صبر کردیم تا واکسن بیاید. خوب یادم هست اعلام کردهبودند برای بچههای زیر پنج سال خطرناک است. نیکو تازه پنج سالش شده بود و چقدر اصرار کردیم تا پرستار رضایت داد به تزریق و نمیدانست که دو سال ندیدن خانواده یعنی چی.
دو سه ماه اول همه دستاندرکاران تولید و توزیع و تزریق واکسن، دانه دانه موهایشان را از شدت استرس کندند. واکسن به طرز غریبی روی آدمهای مختلف واکنشهای متفاوت میداد، ولی یک چیز در همه مشترک بود، دیگر کسی بر اثر کرونا نمرد. سیستم ایمنی کسانی که واکسن را دریافت کرده بودند، واقعا تقویت شده بود. سرعت واکسیناسیون را افزایش دادند و در کمتر از نه ماه تقریبا همه افراد بالای پنج سال واکسن دریافت کردند. هر روز تیتر اول روزنامهها عجایب سیستم ایمنی کسانی بود که واکسن زده بودند، دیگر کسی سرما نمیخورد، اصلا مریض نمیشد، سلولهای بیماران خودایمنی کمکم شروع به ترمیم کردند و کار به جایی رسید که جای چاقوی تا دسته فرو رفته در قلب یک راننده تاکسی دو روز بعد از حادثه کاملا ترمیم شد.
اولش شبیه معجزه بود، آمار مرگ و میر تقریبا محدود شده بود به زیر پنج سال. واکسن کرونا شده بود نوشداروی همه زخمها، دیگر نیازی به درمان نبود. کمکم قدرت ترمیم جادویی سلولها، کار را پیچیده کرد. متهمان اعدام دانه دانه از پای چوبهدار و صندلی الکتریکی برمیگشتند. به ندرت مورد خودکشی یا قتل به نتیجه میرسید《اگه هیچوقت نمیریم چی؟》و اینبار تمرکز پژوهش را گذاشتند بر سر درجه نامیرایی یا راههای موثر مردن《سم هم اثر نمیکنه؟ خفگی؟ سوختگی؟ گلوله چی؟ نارنجک؟》. بعد از سهسال بحثهای بیپایانی شروع شد برای توقف واکسینهکردن بچههای پنجساله و در نهایت تا پیدا کردن راهحلی برای مشکل افزایش جمعیت جهان، تولد بچه جدید ممنوع اعلام شد.
حتی زمزمههایی برای ممنوعیت ازدواج شروع شد که هیچگاه به نتیجه نرسید و ما ماندیم و تعهدهای بیشمار سر ازدواج نیکو که《بچه نخواهد آورد》. و در این هشتاد سال زندگی هیچ چیز اینقدر آزار دهنده نبوده؛ دنیای بیبچه، خیلی خالی است.
پ.ن. تابلوئه دیشب بدون این که پست بگذارم خوابم برده و حالا آخرین داستانم را برای خالی نبودن عریضه گذاشتم اینجا؟ از عوارض تعطیلات و قرنطینه پنج هفتهای و بیحواسی :-|