درست قبل از این که پست پنج شنبهها رو بفرستم لیلی از خواب بیدار شد. برایش لالایی خوندم، بغلش کردم راه رفتیم، گذاشتم روی پایم و عروسک به بغل توی تاریکی چشمهای قشنگش رو دیدم...
قبلش فیلم کلیک رو دیده بودم، نه این که بگم خیلی خوش ساخت با بهترین بازی و بهترین داستان و ... ولی برای من تلنگر بود، از یه جای فیلم تا آخرش گریه کردم :( هی میگفتم نه این الکیه... چرا رفته رو دور تند، این حتما داره خواب می بینه و بر میگرده... ولی از گریهام کم نمیشد.
انگار من را گذاشته بودن که با یه جگرگوشه ۱۸ ماهه که تو اتاق خوابش برده، دو تا دندان عقل جراحی شده، صابری که قراره به زودی دوباره بره، کاری که میخواهم تمام کنم ولی فرصت پیدا نمیشه و بار غم قبل رفتن و یه دنیا بغض فرو خورده، این فیلم را نگاه کنه...
مثل کلید اسرار، آیینه عبرت، یا تلنگر که بعدش جگر گوشه بیدار بشه و دو ساعت نخوابه، ولی من انگار همون آدم عصری نباشم دیگه، یا آدم صبح، یا آدم دو روز قبل
و دلم بخواد زندگی با تمام جزئیاتش اتفاق بیفته، با تمام ثانیه های خوب و بد...