نوازش کلامی :-)

سمانه نی نی را صدا میکنه جانک، جانک عمه داره وارد مرحله تکون خوردن میشه، وقتی مامانش نرمش میکنه خودش رو گلوله میکنه یه کناری و منتظر میشینه برای شیطونی :)

این روزها، صابر برون گرا و پریسای درون گرا روزگاری سپری می کنند با هم، پر فراز و نشیب :) کاش من درونگرای درونم که عاشق برونگراهاست، کمی مقاوم تر بود، در آغاز ماه رضایت...

این ماه دو جمله تاثیر گذار یاد گرفتم:

الف) مردم را طوری قضاوت کن، که اگر خودت در آن موقعیت بودی از قضاوت بقیه ناراحت نشوی...

ب) غذای انتقام باید سرد سرو بشه، یعنی وقتی که خیلی داغی به تلافی در آوردن فکر نکن، بگذار اول سرد بشی، بعد تصمیم بگیر :)

۰ حبه چیده شد. ۰

پشتم گرمه!

دقیقاً در ماه رهایی از کمرویی ما را فرستادند ماموریت یک شرکت دیگه فردیس کرج! و تجربه خوبی بود برای این که بفهمم من اصولاً از کمرویی رها شده ام و تمرین خاصی نیاز نداره انگار :)

حالا یکی از تبلیغ هایی که هر روز در راه فردیس بارها و بارها از رادیو پخش می شد، تبلیغ جدید ایران رادیاتور هست که نوه عمو یادگار اجرا می کنه با تیکه تکراری: پشتم گرمه!!! اصلاً کاری ندارم که کلیپ خلاقانه هست یا نه، سئوال اصلی اینه که چقدر تغییر سلیقه در آهنگ وجود داشته...

یعنی آدم تاسف می خوره به این که از آهنگ در گلستانه عمو یادگار قبلی رسیدیم به این پشتم گرمه، آقای کیانی همیشه میگن که رسانه ها نمی خوان ریسک کنند و حتی برای چند ثانیه آنتن را به چیزی اختصاص بدهند که شاید مخاطب چندانی نداشته باشه، این شده که سلیقه ها این قدر آمده پایین...

 اصلاً این که من ریتم اول در گلستانه را خیلی خوب بلدم، به خاطر این نیست که آلبومش را زیاد گوش دادم، به خاطر تبلیغ قبلی ایران رادیاتوره :)))))))))))))))

پ.ن. اگه یه دوشنبه ای باشه که هم مبین نت قطع باشه، هم دیتای همراه اول یاری نکنه، هم ساعت یک ربع به 12 شب با چشمان بسته برسی خونه، باید صبح فردایش وبلاگ را به روز کنی :)

۰ حبه چیده شد. ۰

گم شده...

یکی از کابوس‌های فراموش نشده ی کودکی هایم زمانی بود که چیزی را گم می کردم...

وای خدای من... چه خواهد شد؟ بدون مداد قرمز، بدون ژاکت سرخابی، پاک کن سفید و خط کش دوست داشتنی ام چه کنم؟ در ذهن کودکانه من هر کدام این وقایع چیزی در حد فاجعه بود...

گم کردن هر چیزی برایم عذاب بود، بسیار دردناک و بسیار جبران ناپذیر و مدام تکرار می شد...

حال در یکی از بهترین شب‌های زندگی ام، در حالی که با صابر غرق در طعم ملس نمایش ترانه های محلی بودیم، فهمیدم که سوئیچ ماشین را گم کرده ام، انگار به یکباره پرت شدم به کودکی های دور و رنج همه گم کردن ها وجودم را فرا گرفت...

اما این روزها کمی بهتر شده ام، به این فکر کردم که فقط همین یکبار چنین چیز مهمی را گم کرده ام و اشکالی ندارد چون کلید یدک خانه مامان است، به این فکر کردم که شاید اگر زودتر سوار ماشین می شدیم در راه اتفاق بدی می افتاد و همان نیم ساعتی که کنار خیابان با صابر نشستیم و گپ زدیم تا بابا برسد با سوئیچ، شبمان را درخشان کرد :) به این که شاید من گم نکرده باشم، شاید کسی از کیفم برداشته باشد، همان پسری که در ولیعصر چسبیده بود به کوله پشتی ام...

کمی بهتر شده ام، کمی :)))))))))

پ.ن. ماه رهایی از کمرویی را آغاز می کنیم، با چالش های سنگین :) در حالی که در طی دو هفته گذشته، 5 مراسم رسمی تولد داشتم (جداگانه با مامان، خاله، صابر، مریم و ساهره، بهناز و امیر و الهام) شامل سه شام و یک نهار و یک کافی شاپ، دو کیک و یک عالمه کادوهای رنگارنگ (یک کادوی پستی از آمریکا از طرف بهار جان)، نزدیک به صد تبریک تولد، یک سینما، یک تئاتر و کلی عکس و خاطره :))))) بسیار خوش گذشت امسال :) جای شما خالی...

۰ حبه چیده شد. ۰

سرزنش دیگران، سرزنش خود

تیر ماه برای رهایی از سرزنش دیگران بود، امرداد ماه برای رهایی از سرزنش خود...

به هر حال در روانشناسی مثبت نگر*، روش یکسانی برای کنترل احساسات و افکار وجود دارد و مهم نیست که هدف دیگران باشد یا خود، مهم فکر و احساسی است که در برابر یک اتفاق به درون شما راه می یابد :)

یک روش پنج مرحله ای وجود دارد، معروف به ABCDE

Adversity, Beilef, Consequence, Disputation, Energization

و به بیان ساده این طور کار می کند که

A واقعه بد را مرور یا جایی یادداشت می کنید (یکی از همکارانتان بی دلیل از نحوه کار شما انتقاد می کند)

B به بررسی افکارتان می پردازید (فکر کردم که چرا باید از من اشکال بگیرد (سرزنش دیگران) یا چرا من همیشه دست پا چلفتی ام و این اتفاق برایم می افتد (سرزنش خود))

C احساسات خود را بیان می کنید (عصبانی شدم، احساس بیچارگی کردم، احساس خنگ بودن داشتم، احساس کردم می خواهم خفه اش کنم...) 

D افکار خود را به چالش می کشید، هر چه نظرتان راجع به علت اتفاقات بد همیشگی، فراگیر و شخصی باشد، ایده های بدبینانه تری نسبت به زندگی دارید، با تغییر دیدگاه:

از همیشگی (استفاده از کلمات همیشه، هرگز، دائماً، ...) به موقت (فقط امروز عصر، فقط همین یک بار، ...)

از فراگیر (همه مردها، همه اتفاقات بد، ...) به اختصاصی (فقط همین همکار خاص، فقط همین پروژه خاص، ...)

از شخصی (تقصیر من است، خنگ هستم، دست و پا چلفتی ام، ...) به عامل خارجی (عوامل دیگری هم موثرند، مثلاً شاید فرد مورد نظر امروز از جای دیگری عصبانی بوده، یا هوا گرم است و به هر حال حوصله کم می شود...)

می توانید در چالش کشیدن افکار موفق تر عمل کنید، راه دیگر این است که به این نتیجه برسید که حال بد واقعاً فایده ندارد (اگر عصبانی باشم یا احساس خنگی کنم، چه فرقی دارد؟) و می توانید از شواهد عینی یا ضمنی نیز یاری بجویید (مثلاً از همان اول حال همکارم بد بود، چون داشت به بقیه هم طعنه می زد و تقصیر من نبود یا چند مورد قبلی که با هم مشکل داشتیم هم می تواند علت رفتار بد وی باشد)

E بعد از به چالش کشیدن افکار، حال شما از حال بد به حال خوب تبدیل خواهد شد، این فرصت را غنیمت شمرده و احساس خوب را ادامه دار کنید :)

امرداد ماه این روش را با جدیت بیشتری تمرین می کنم، با من همراه می شوید؟ :)

 

مارتین سلیگمن پدر علم روانشناسی مثبت نگر است و کتاب Learned Optimism یکی از شاهکارهای علم روانشناسی برای مقابله با افسردگی است، می توانید برای اندازه گیری میزان خوش بینی-بد بینی تست داخل کتاب را انجام دهید :)

** اگر علاقمند به خواندن نسخه pdf کتاب مذکور هستید، خبرم کنید :)

۰ حبه چیده شد. ۰

از جلو، از راست نظام!

صابر تعریف می کرد که روز اول پادگان چطور بوده، چقدر معطلی داشته و در مقابل صفر یک ارتش شبیه هتل هست یا نه؟

حامد هیجان زده شده بود و پشت بند خاطرات صابر، خاطرات خودش از صفر یک را تعریف می کرد و بابا رفته بود به خاطرات جوانی اش، این وسط صابر یک سئوال کنکوری پرسید از سربازان قدیم: نماد نظم نیروهای نظامی چیه؟

بابا اون طرف اتاق متفکر نشسته بود و حامد داشت به مغزش فشار می آورد و از این طرف من به اش تقلب می رسوندم که سمانه گفت: مراسم صبحگاهی؟

ایول! درست بود حدسش، تمشک و مامانش با دو فکر از همه زودتر جواب دادند :))))))

پ.ن. فکر می کنید ماه رهایی از قضاوت (سرزنش دیگران) چطور شروع شده است؟ دیروز و امروز با این پیش فرض که باورهایمان، ارزش ها را تشکیل می دهند و ارزش های هر کس تعیین کننده قضاوت هایش هست، تنها موفقیت شگفت آورم این است که لااقل در 30 درصد موارد متوجه می شوم که دارم قضاوت می کنم :)))))))) و برای تمرین گام های بعدی تیرماه آغاز کار است :)

۰ حبه چیده شد. ۱

ترس...


باید اعتراف کنم تمرین برای نترسیدن، یا همان وانمود کردن به شجاعت واقعاً کار سختی است :)

در ماه گذشته، شاید فقط یک بار با تمام وجود موفق بودم، شبی توفانی که در کلاس خوشنویسی کنار استادم، خانم اکبر زاده نشسته بودم و استاد می گفت: چقدر صدای وحشی باد وقتی از گذر کانال کولر رد می شود ترسناک است و من که دلم آشوب شده بود، همان طور آرام نشسته بودم و می گفتم: چیزی نیست، ببینید چقدر این لحظه زیباست حتی اگر زوزه های باد شبیه صدای گرگ باشد :) تا حدی که خانم اکبرزاده واقعاً تحت تاثیر قرار گرفته بود و می گفت: شما واقعاٌ شجاعید، این صداها من را می ترساند...

به غیر از این نمونه موفق، هنگامی که می ترسم (مثلاً وقتی راننده تاکسی حرکات مارپیچی می کند)، حتی وقتی که به زبان وانمود کنم که چیزی نشده، دست هایم می لرزد، و حتی می توانید در لحظه اول جا خوردنم را تشخیص دهید، وقتی که چند سانتی به عقب می پرم یا محکم دسته صندلی را می چسبم!

انگار برای کنترل موفق ترس، ماه های بیشتری تمرین لازم است :)

۰ حبه چیده شد. ۰

آلو، آلبالو، زردآلو، شفتالو :))))


به موزها نگاه می کردم که بسی رسیده بودند و خوشرنگ، به دلم صابون شیر موز حسابی در تمام هفته را مالیدم و به صابر گفتم که می رود از این غرفه هم موز بخرد؟

صابر نگاهی به موزها انداخت و با اشاره به زردآلوهای ردیف کناری گفت: می خواهی زرد آلوی ته صندوقی هم بخرم برای مربای زردآلو-کیوی؟

گفتم: باشد، کمی بخر، مثلاً یکی، دو کیلو که با کیوی ها آماده کنیم برای مربا :)

رفت و با یک جعبه زرد آلو برگشت   گفتم: پسر جان! چرا این قدر زیاد خریدی؟ قرارمان یکی دو کیلو بود...

گفت: یکی دو کیلو را از ته صندوقی ها نمی داد!!!

بله! و ما با نزدیک 17 کیلو زرد آلو معادل 50 هزار تومان پول رایج مملکت برگشتیم خانه و چون دیگر هیچ دستمان جا نداشت و خیلی سنگین بودند، اصلاً موز هم نخریدیم!!!

خلاصه می گویند محرومیت خلاقیت می آورد، ولی گاهی فراوانی هم خلاقیت می آورد و تو وقتی که 17 کیلو زردآلو روی دستت مانده باشد (یک بخشی له و یک بخشی سالم و یک بخشی نیمه له) به مخت فشار می آوری که بعد از جدا کردن سالم ها، با بقیه زردآلو چه کارها می شود کرد، و این لیست موارد قابل تهیه از زرد آلو است:

مربای زردآلو، لواشک زردآلو، شربت زردآلو و برگه خشکه زردآلو!

و از ساعت 11 ظهر تا ساعت 6 عصر جمعه مشغول تهیه موارد فوق بودیم :)

نتیجه گیری: وقتی رفتید تره بار و دلتان موز خواست، بی خیال شوید و برگردید خانه 

 

پ.ن. این ماه، ماه مهار ترس است و جدای ترس هایی که در طبقه بندی نگرانی قرار می گیرند، مهمترین تفاوت شجاعت و ترسو بودن، وانمود کردن به شجاعت است، این ماه تمرین می کنم :)

۰ حبه چیده شد. ۰

مهار بر گردن نگرانی...


چهار اندوخته من برای مهار نگرانی در اردیبهشت ماه:)


یک: مهمترین مهار کننده نگرانی شکرگزاری است :) ما بیشتر روزها یادمان می رود که باید برای چه چیزهای به حساب خودمان پیش پاافتاده ای سپاسگزار باشیم... مثلاً در یکی از روزهایی که بسیار نگران برخورد با آدم خاصی بودم و به شیوه مرغ سر کنده شدن پریسایی، یک مسیر ثابت را صدبار متر می کردم (همان واکنش درگیری-دررفتن-درماندگی)، با تکرار من سپاسگزارم که می توانم نفس بکشم، که راه بروم، که آسمان را ببینم، ... توانستم خودم را آرام کنم :)


دو: دومین مهار نگرانی دست کشیدن از ایده آل ها و پذیرفتن واقعیت جاری است :) در نظر بگیرید که من پیش از کلاس سنتور نگران می شوم، نگران این که نتوانم بهترین ارائه ام را داشته باشم، که جمله ها یادم بروند، ریتم را اشتباه کنم و ... اگر یادم بماند که بهترین ارائه تنها یک ایده آل است و علت حضور من در کلاس لذت بردن از فضای کلاس، بهره بردن از صحبت های استاد و غرق شدن در دنیای موسیقی ایرانی است و فقط من در شرایط من امکان حضور در کلاس در آن لحظه را دارد، حالم بهتر می شود :)


سه: مدتی است که تمرین می کنم که دیگر دست به سینه نایستم، حتی موقعی که پشت چراغ قرمز منتظر سبز شدن چراغ هستم یا در صف بلند تاکسی این پا و آن پا می کنم، صحبت های Amy Cuddy به من یاد داد که اگر آغوشم را برای دنیا باز کنم، دنیا من را در آغوش گرمش جای می دهد، جایی که دیگر نگرانی جایی ندارد :) و این تمرین آن قدر برایم موثر بود که آخرین بار که داشتم بدون تپق و نگرانی مشکل مهمی را برای رئیس توضیح می دادم، وسط صحبت ها دیدم که دیگر دست به سینه نیستم :)))


چهار: ولی این مهار آخر را یک هفته ای است که از Kelly McGonigal یاد گرفته ام، این که آن طور که من راجع به استرس و عوارضش سخنرانی کردم نیست، مهمترین نکته این است که بدانی چطور استرس منفی را به استرس مثبت تبدیل کنی، آن وقت در حالی که قلبت تند می زند، دیگر رگ هایت تنگ نمی شود که سکته کنی و این دید آگاهانه باعث می شود که محکم تر، متمرکز تر و با کارآیی بسیار بالا عمل کنی، تحت استرس :)))

۰ حبه چیده شد. ۰

به حباب نگران لب یک رود قسم...


در نظر بگیرید یک صبح دل انگیز بهاری "کاردیبهشت کرده جهان را بهشت وار" در خیابانی به آرامی قدم می‌زنید، به سر چهار راه همیشگی رسیده و قصد رد شدن از خیابان را دارید که ناگهان سر و کله یک کیف قاپ حرفه ای پیدا می‌شود، به شما نزدیک شده، کیف شما را گرفته و با چاقو شما را تهدید می‌کند که کاری به کارش نداشته باشید، واکنش شما چیست؟

درگیری (fight): با وی درگیر شده و سعی می کنید کیف خود را پس بگیرید.

در رفتن (flight): عقب نشینی کرده و در خلاف جهت وی شروع می‌کنید به دویدن.

درماندگی (freeze)*: در جا خشکتان می‌زند و حتی نمی‌توانید نفس بکشید!

این مثال ساده‌ای است از واکنش موسوم به fight-flight-freeze یا درگیری-دررفتن-درماندگی** در برابر خطر. نکته جالب توجه این که تحت فشار روانی (که بیشتر به عنوان استرس می‌شناسیم)، شبیه همین واکنش‌ها در بدن بروز می‌کنند.

واکنش طبیعی بدن به استرس به ما کمک می‌کند سالم و در امنیت باقی بمانیم. به بیان دیگر وقتی دچار استرس می‌شویم، بدن ما به به گونه ای در مقابل خطر واکنش نشان می‌دهد که انگار در مرحله آماده سازی برای یک فعالیت بدنی سنگین و مقابله با جراحت و آسیب دیدگی احتمالی قرار داد و این روند به ما کمک می‌کند درگیر شویم یا فرار کنیم:

الف) ترشح هورومون کورتیزول که سبب شکست چربی و اسیدهای چرب و بالتبع آن افزایش غلظت چربی در خون خواهد شد. بدین ترتیب چربی آماده تبدیل به به گلوکز و تامین انرژی برای فعالیت سنگین می‌شود.

ب) رفع خستگی عضلانی که سبب می‌شود دیرتر احساس خستگی کنیم و مدت بیشتری در مبارزه دوام بیاوریم یا به فرار ادامه دهیم.

پ) افزایش ضربان قلب، که موجب افزایش جریان خون در بدن و تسریع خون رسانی به عضله ها می‌شود.

ت) انعقاد سریعتر خون، برای جلوگیری از آسیب در هنگام خونریزی.

ث) نفس کشیدن سریع‌تر، برای افزایش اکسیژن رسانی به عضله‌ها.

یعنی واکنش درگیری-در رفتن-درماندگی برای نجات جان ما در مواجهه با خطر امری ضروری و حیاتی است، با این حال می‌دانیم که بالا رفتن چربی خون و ضربان قلب و زودتر لخته شدن خون، در مواردی خطر بروز سکته قلبی را افزایش می‌دهد. پس آیا در مواجهه با هر نوع استرس چنین واکنشی ضروری است؟

به مثال ابتدای بحث برگردیم، در نظر بگیرید روز بعد همان مسیر همیشگی را طی می‌کنید تا به آن چهار راه برسید، این بار قبل از رسیدن به چهارراه علائمی مشابه روز قبل تجربه خواهید کرد: تپش قلب، لرزش دست، سست شدن زانوها، تنگی نفس، ...

گرچه این بار خطری شما را تهدید نمی‌کند، ذهن شما دست به خیال پردازی زده و برای مقابله با خطر احتمالی کلیه اعضا و جوارح شما را بسیج نموده است! این تعریف دقیق نگرانی و اضطراب از دیدگاه علمی است، یعنی تجربه همان واکنش‌های روان-تنی در حالی که خطری وجود ندارد... معروف‌ترین نشانه‌های اضطراب عبارتند از:

درگیری: گریه، پرخاشگری، مشت کردن دست‌ها، لگد انداختن، دندان قروچه، لب گزیدن، ترش کردن معده، خصمانه نگاه کردن و با لحن تند و آزار دهنده حرف زدن

در رفتن: کوتاه و بریده بریده نفس کشیدن، تکان دادن پا، بی قراری کردن، از یک کار به کار دیگر پریدن، راه رفتن و دو دو زدن چشم

درماندگی: یخ کردن، بی‌حس شدن، پریدن رنگ، بند آمدن نفس، تپش قلب و گرفتگی عضلات

 

شاید از آنجا که پیشتر، معروف بودم به پریسای بی قرار که خیلی زود و بی دلیل نگران می‌شود، بررسی ریشه علمی وقوع استرس، واکنش های شیمیایی بدن و تفاوت استرس با اضطراب برایم جالب بود. این ماه برای کنترل واکنش های درگیری-در رفتن- درماندگی در هنگام بروز تشویش و نگرانی تلاش خواهم کرد :)

 

سرو ستاه نامه:

                              "سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی"

استاد این جلسه نیز درباره شباهت موسیقی و خوشنویسی صحبت کردند (مثال‌های استاد در زمینه تمرین و ممارست در موسیقی معمولاً به شباهت‌های خوشنویسی و موسیقی اشاره می‌کند) و مثال جالبی مطرح نمودند راجع به شباهت "ریز" به حرف کشیده  و "اشاره" به انتهای نازک حروف در خوشنویسی. در ضمن بیان کردند که اگر می شد موسیقی را شبیه خوشنویسی در برگه ثبت کرد، پیشرفت ما برای خودمان ملموس‌تر بود :)

یکی از بچه‌ها گوشه رهاب دستگاه شور را برای درس انتخاب کرده بود (با آهنگ: گل شکر و بیار یار!) و استاد برای توضیح اشاره به نت پایین، روی همان نت و نت بالا، مثال این گل، گل، آن گل را زدند که با بیان هر کدام لحن صدایشان هم تغییر می‌دادند که به نظر برای تفهیم مطلب کمک بزرگی بود.

در پایان هم به مناسبت روز بزرگداشت سعدی (دوشنبه این هفته)، درباره زندگی سعدی، سفرها و بوستان و گلستان صحبت کردند (یکی از بچه ها هم برای آواز "منّت خدای را عزو جل" را انتخاب کرده بود که مناسبت داشت :)) و استاد تصنیف زیر را در دستگاه ماهور اجرا نمودند:

ای نفس خرّم باد صبا، از بر یار آمده ای مرحبا

قافله ی شب چه شنیدی ز صبح؟ مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟

 

* این واکنش در ابتدا بر دو بخش بود، "در گیری و در رفتن" که به امید به نجات انتخاب می‌شوند، بعدها محققین به این نتیجه رسیدند که واکنش سومی وجود دارد به نام "درماندگی" یا تسلیم که به خاطر ناامیدی از نجات انتخاب می‌شود!

** از هر نوع ترجمه روان تر برای این سه واژه که مفهوم را بهتر برساند، به شدت استقبال می‌شود، واژگان مرسوم در ادبیات روانشناسی حال حاضر "جنگ-گریز-انجماد" است که هر چند تعصبی در این زمینه وجود ندارد، به نظرم انجماد به هیچ عنوان حق مطلب را ادا نمی‌کند، برای همین این سه واژه پیشنهادی من است که لااقل هر سه با "د" شروع می‌شوند:)

۴ حبه چیده شد. ۰

کنترل خشم :)


من این ماه را با سه تجربه مهم به پایان می برم:

 

اول: رویکرد خودآگاه به رفتارهای روزانه، تشخیص و کنترل محرک های خشم و مرور واکنش ها بعد از بروز عصبانیت، برای من از مهمترین عوامل کنترل خشم هستند.

مثال: فرض کنید که من می دانم وقتی چیزی می گویم و کسی که دوستش دارم و نگرانش هستم مخالفت می کند، عصبانی می شوم، اگر از قبل بدانم چنین اتفاقی می افتد و تصمیم آگاهانه بگیرم بر کنترل خشم، موفق خواهم شد :) به علاوه دانستن این که قبل از بروز عصبانیت چه محرک های جسمی در من فعال می شود (داغ شدن سر، سوزش چشم، خشک شدن دهان و سوزش گلو، تنگی نفس، تند شدن ضربان قلب، ...) بهتر می توانم از بروز واکنش جلوگیری کرده و به عنوان یک ناظر خارجی تماشاگر عصبانیتی باشم که به زودی فروکش می کند!


دوم: تغییر دیدگاه دفاعی و حق به جانب به دیدگاه طنز یا مهربان و دلسوزانه به من کمک می کند تا از چنگال خشم به عنوان مهمترین عامل دفاع در برابر خطر (خطری که واقعاً وجود ندارد)، رهایی یابم :دی

مثال: در مسیر برگشت به تهران، مواقعی که از کسی سبقت می گرفتیم و صابر برای احتیاط به ماشین کناری بوق می زد، به جای حرص خوردن به راننده ماشین کناری سلام می کردم (یعنی این بوق سلام بود!) :دی این طوری خنده ام می گرفت و فضا تلطیف می شد، یا مواقعی که برای مامان یک موضوعی را توضیح می دادم و مدام حرف خودش را تکرار می کرد (اصرار بر کاری که برای سلامتی اش مضر است)، به جای موضع دفاعی گرفتن (در حالی که کسی حمله نکرده :دی) سعی می کردم مهربان باشم و دلسوزانه به رنجی که پشت این مخالفت قرار دارد فکر کنم، به این که چه کمکی برای درمان آن رنج زمینه ای از دستم  بر می آید...


سوم: دست کشیدن از کمال گرایی منفی (همه چیز باید مطابق ایده آل های من باشد) و تغییر دیدگاه خود محوری به دیدگاه کمک به دیگران (جهان لزوماً بر مدار ما نمی چرخد) از دیگر موارد کنترل خشم هستند :))))

مثال: دیدگاه اشتباهِ همه چیز باید مطابق ایده آل های من باشد، شاید مهمترین عامل پرخاشگری است، مثل زمانی که فکر می کنم باید همیشه همان غذایی که دوست دارم آماده باشد یا ماشین کناری جلویم نپیچد، یا اگر کسی در خیابان به من تنه زد، حتماً عذرخواهی کند. به علاوه اگر این قدر خودم را مرکز جهان فرض نکنم، دیگر ناراحت نمی شوم که چرا در یک فضای صمیمانه همه باید فارسی حرف بزنند، چون فقط من کردی بلد نیستم، زیرا قرار است به همه خوش بگذرد، نه فقط من :)

۰ حبه چیده شد. ۲
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
روغن کلزا
مادر شوهر
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان