باید اعتراف کنم تمرین برای نترسیدن، یا همان وانمود کردن به شجاعت واقعاً کار سختی است :)
در ماه گذشته، شاید فقط یک بار با تمام وجود موفق بودم، شبی توفانی که در کلاس خوشنویسی کنار استادم، خانم اکبر زاده نشسته بودم و استاد می گفت: چقدر صدای وحشی باد وقتی از گذر کانال کولر رد می شود ترسناک است و من که دلم آشوب شده بود، همان طور آرام نشسته بودم و می گفتم: چیزی نیست، ببینید چقدر این لحظه زیباست حتی اگر زوزه های باد شبیه صدای گرگ باشد :) تا حدی که خانم اکبرزاده واقعاً تحت تاثیر قرار گرفته بود و می گفت: شما واقعاٌ شجاعید، این صداها من را می ترساند...
به غیر از این نمونه موفق، هنگامی که می ترسم (مثلاً وقتی راننده تاکسی حرکات مارپیچی می کند)، حتی وقتی که به زبان وانمود کنم که چیزی نشده، دست هایم می لرزد، و حتی می توانید در لحظه اول جا خوردنم را تشخیص دهید، وقتی که چند سانتی به عقب می پرم یا محکم دسته صندلی را می چسبم!
انگار برای کنترل موفق ترس، ماه های بیشتری تمرین لازم است :)