یکی از کابوسهای فراموش نشده ی کودکی هایم زمانی بود که چیزی را گم می کردم...
وای خدای من... چه خواهد شد؟ بدون مداد قرمز، بدون ژاکت سرخابی، پاک کن سفید و خط کش دوست داشتنی ام چه کنم؟ در ذهن کودکانه من هر کدام این وقایع چیزی در حد فاجعه بود...
گم کردن هر چیزی برایم عذاب بود، بسیار دردناک و بسیار جبران ناپذیر و مدام تکرار می شد...
حال در یکی از بهترین شبهای زندگی ام، در حالی که با صابر غرق در طعم ملس نمایش ترانه های محلی بودیم، فهمیدم که سوئیچ ماشین را گم کرده ام، انگار به یکباره پرت شدم به کودکی های دور و رنج همه گم کردن ها وجودم را فرا گرفت...
اما این روزها کمی بهتر شده ام، به این فکر کردم که فقط همین یکبار چنین چیز مهمی را گم کرده ام و اشکالی ندارد چون کلید یدک خانه مامان است، به این فکر کردم که شاید اگر زودتر سوار ماشین می شدیم در راه اتفاق بدی می افتاد و همان نیم ساعتی که کنار خیابان با صابر نشستیم و گپ زدیم تا بابا برسد با سوئیچ، شبمان را درخشان کرد :) به این که شاید من گم نکرده باشم، شاید کسی از کیفم برداشته باشد، همان پسری که در ولیعصر چسبیده بود به کوله پشتی ام...
کمی بهتر شده ام، کمی :)))))))))
پ.ن. ماه رهایی از کمرویی را آغاز می کنیم، با چالش های سنگین :) در حالی که در طی دو هفته گذشته، 5 مراسم رسمی تولد داشتم (جداگانه با مامان، خاله، صابر، مریم و ساهره، بهناز و امیر و الهام) شامل سه شام و یک نهار و یک کافی شاپ، دو کیک و یک عالمه کادوهای رنگارنگ (یک کادوی پستی از آمریکا از طرف بهار جان)، نزدیک به صد تبریک تولد، یک سینما، یک تئاتر و کلی عکس و خاطره :))))) بسیار خوش گذشت امسال :) جای شما خالی...