گاهی بساط عیش خودش جور می‌شود...


مامان ثنا از الهام شماره رنگ مویش را پرسید، این که رنگ مو را دوست ندارد و به من اشاره کرد و گفت: خوش به حالتون که موهایتان را رنگ نمی کنید، من هم رنگ مو دوست نداشتم، قبل از این که همه موهایم یک شبه سفید بشه...


برامون تعریف کرد که چطور دختر بزرگش رو در یک حادثه از دست داده، همین طور که صدایش را خیلی آورده بود پایین، به ثنا و محسن که دور کلاس می دویدند و شلوغ می کردند، اشاره کرد و گفت: ثنا بچه اولم نیست، دختر بزرگم اگه زنده بود، الان دبیرستان می رفت...


تعریف کرد که چطور در یک شب همه موهایش سفید شده، این که بعد از مرگ دختر بزرگش چطور سخت گیری اش نسبت به بچه دار شدن را فراموش کرده و حالا حتی بعد از محسن هم دلش می خواد بچه دیگری داشته باشه...


داستان غم انگیزی داشت، و ما مات مانده بودیم از عمق غمی که در نگاهش بود...



بهار و گل "طرب انگیز" گشت و توبه شکن

به شادی رخ گل، بیخ غم ز دل برکن...


(گرچه نزدیک پاییز هستیم، ولی این بیت از حافظ را نوشتم به افتخار طرب انگیز ماهور که این بار برای استاد می زنم، دوباره :) )

۳ حبه چیده شد. ۲

یاد باد آن روزگاران :)


رفته بودیم خانه خاله برای شب نشینی تولد من :) آیفون* خانه را جدید عوض کرده بودند، ولی تصویری نبود، کسی آمد زنگ در را زد و آهنگ زنگ شبیه همین ها بود که همه دارند، دینگ دینگ، دینگ دینگ...


یک باره یاد گذشته ها افتادم، ما از 12 سالگی من تا 28 سالگی در خانه ای زندگی می کردیم که یک آیفون کلاسیک داشت، از آن ها که نه تنها تصویری نبود، بلکه زنگ که می زدی صدایش یک بوق ثابت بود، مثل بوق آزاد تلفن :)))))


آن وقت من این وسط خلاقیت به خرج داده بودم و با متفاوت زنگ زدن خودم را از بقیه متمایز کرده بودم، مثلاً یکی از مدل های زنگ زدنم، دو زنگ کوتاه و یک زنگ بلند تر بود، مثل بوق، بوق، بوووووو،وووق و یکی دیگه بوق-بوق... بوق-بوق :)))))))))) و این طوری هیچ وقت با کلید در را باز نمی کردم، همیشه می آمدم زنگ می زدم، کسی نمی پرسید کیه و در را باز می کرد، چون زنگی که می زدم اختصاصی خودم بود :)


کاری که با این مدل های تصویری و زنگی های از پیش ساخته که یک بار می زنی و دستگاه تا 15 ثانیه دارد برای خودش آهنگ می نوازد نمی شود انجام داد...


یاد گذشته ها افتادم، یادش به خیر :)


* از وقتی که شرکت اپل تصمیم گرفت اسم گوشی اش را بگذارد iphone، به نظرم در ایران بین آیفون و iphone باید شفاف سازی انجام شود :))))

۳ حبه چیده شد. ۲

یاد باد...

یک نوار کاستی بود شامل چند track از صدای کودکی های من و حامد که امشب با صابر و سمانه گوش کردیم بعد از سال ها، در اولی من یک سال و چند ماهه ام، حامد سه ساله، من در حد "مامان بیا" و "بابا برو" حرف می زنم و حامد "ای خروس چشم سیاه، بال و پرت رنگ حنا" رو می خونه، وسطش نفس کم میاره و یک طوری نفس گیری می کنه که آدم می خواد از توی نوار کاست درش بیاره و ماچش کنه :)))

توی دومی معلوم نیست چند ساله ایم، من "هِلو هِلو مُوروّین، منم چارلی چاپلین" را می خونم که از خاله کوچیکه یاد گرفته بودم (صدای مامان پس زمینه میاد که با من می خونه تا شعر را یادم بیاد)، حامد یک سری شعر درباره جبهه و جنگ و دشمن می خونه و وسطش هی میاد و بلند میگه تکبیر!!!

توی سومی من پنجم دبستانم، یک سری سرود بلدم که در مدرسه می خواندیم و نصف track من سرود می خوانم و حامد تواشیح!!! (معلومه که در مدرسه چی یادمون می دادن:)))) )

بقیه اش مهم نیست، بزرگتر شدیم و سالی یک track ویژه برنامه رادیویی ضبط می کردیم. از تغییر صداهایمان کم کم رسیدن سن بلوغ معلوم میشه، ولی از دوم راهنمایی به بعد من همینی هستم که الانم، حتی وقتی حرف های اون روزها را شنیدم، یادم افتاد که اون موقع ها چه حسی داشتم و همینه که الان هم دارم...

نمی دونم این خوب است یا بد، ولی دوست داشتم حسم شبیه موقعی بود که شعر چارلی چاپلین را می خوندم :)))

در اون track، یک جایی حامد یک جوکی تعریف میکنه راجع به یک پسر و پدرش که پدره می افته توی چاه و پسره یک طناب می اندازه پایین که پدر را دربیاره و چون طناب دور گردن پدره می افته، تا برسه بالا خفه شده... جدای این که جوکه چقدر برای یک بچه کوچولو خشن بود، من هم چند دقیقه بعد همون جوک را تعریف می کنم با این تفاوت که یک دختره با پدرش دم چاه هستند... حس غریبی به ام دست داد :)

احساس کردم چقدر بی پروا بودم و چقدر خلاقیت برایم در چند تغییر کوچک خلاصه می شد بدون این که نگران قضاوت بقیه باشم ... شده بودم مصداق حرف این روانشناس های کودک در بیست و اندی سال قبل :)))

هیچ حس اون روزها را یادم نمیاد...

۰ حبه چیده شد. ۰

دکمه چِکّی* !

دوران دبستان من و حامد، خانه ما شهرک دانشگاه** بود، مادرم یکی از این کلاس های خیاطی خانگی می رفت در بلوک کناری و به عنوان مدل، الگوی درسش را برای من می دوخت :)

خیلی از هم سن و سال‌های من آن سال ها چشمشان دنبال لباس های رنگ و وارنگ من بود که هر یکی دو هفته یک بار به تناسب درس مادرم عوض می شد...

بعدتر که از شهرک برگشتیم به تهران***، نزدیک خانه مان چهار یا پنج تا خرازی بود، یکی از سرگرمی های من این بود که دنبال مادرم راه بیفتم و دکمه و نخ بخریم برای لباس های دیگر، به لطف همان روزهاست که من هنوز دوخت دندان موشی و زنجیره ای بلدم :))))

لپ کلام این که امروز می خواستم چند تا دکمه چِکّی (واقعاً نمی دانم اسمش در خرازی ها چیست) بخرم برای یک مانتوی قدیمی که به هوای جلو باز بودنش سال هاست در کمد لباس مانده...

باور کردنی نبود که هیچ کدام از پنج خرازی کودکی هایم نبودند، همه تغییر کاربری داده بودند به فروشگاه لوازم آرایش :))))

چقدر ذائقه مردم تغییر کرده است...

 

* مادرم به دکمه مخفی می گفت چِکّی، از این دکمه ها که نری و مادگی روی هم سوار می شود و صدا می کند: چیک!

** شهرک دانشگاه علوم پزشکی تهران که معروف بود به شهرک دانشگاه، و در واقع یک امتیاز ویژه بود برای زمان جنگ و بیشتر کارکنان به هوای خانه های بتنی آنجا، رنج دوری از مرکزیت شهر و بی آبی را تحمل و کوچ کرده بودند به کیلومتر 9 جاده مخصوص کرج که این روزها اسمش شده اتوبان شهید لشکری :)

*** آن روزها عوارضی خروج از تهران در جاده مخصوص و قبل از کیلومتر 9 بود، برای همین گرچه ما منطقه 9 آموزش و پرورش بودیم، ولی از دید فامیل خارج تهران محسوب می شدیم :دی

۰ حبه چیده شد. ۰

گاهی نمی‌دانی...

گاهی از اوقات بزرگترها رو به راه نیستند، شاید بیمار شده باشند (روحی یا جسمی) یا درگیر یک اعتقاد نادرست باشند (از این اعتقادات خرافی پیچیده)، شاید از تو بخواهند کاری برایشان بکنی که به صلاح نیست (به صلاح خودشان بیشتر) یا از کارهایی که انجام می دهی اشکال بگیرند (از درس خواندن، سر کار رفتن یا حتی غذا خوردن)...

در همه این موارد نمی دانی باید چه کار بکنی، بگویی که اشتباه می کنند و مهربانانه مخالفت کنی، در حالی که نگران هستی که دلگیر شوند یا به میلشان رفتار کنی و گاهی اشاره کوتاهی کنی به راه های دیگر...

۰ حبه چیده شد. ۰

من یار مهربانم :)


برای آدم هایی که:

در همه مناسبت ها (عید، تولد، سوغاتی، بازدید، عیادت، سالگرد ازدواج،...) و غیر مناسبت ها (همین یک روز معمولی :) ) برای هم یا دیگران کتاب می خرند،

نصف دیوار اصلی پذیرایی نقلی شان را به جای دکوراسیون لوازم تزیینی و چینی، اختصاص داده اند به همین کتاب ها،

و حتی نصف کتاب هایی که دارند در کتابخانه مذکور جا نشده و در کتابخانه والدین، خانه دوستان، زیر تخت، بالای کمد و ... میزبان آن هاست...

نمایشگاه کتاب تهران نباید جذابیت خاصی داشته باشه!

حتی این که گشتن در یک مغازه کتابفروشی همیشه یکی از بهترین سرگرمی هایشان بوده یا بن سرای اهل قلم به صابر حیف می شود هم توجیه خوبی نیست و دردی از پر شدن کتابخانه دوا نمی کند :)

پس چرا برنامه را خالی می کنی که بروی نمایشگاه وسط آن شلوغی سرسام آور و ترافیک نابود کننده؟ چرا وقتی به اندازه نصف همین کتابخانه پر، کتاب می خری و برمی گردی آن قدر حالت خوب است که برق شادی را در چشمانت می شود دید؟

واقعاً چرا؟

۰ حبه چیده شد. ۰

مهمان نوازی...


یعنی مدت هاست که تلویزیون جذابیتش را برایم از دست داده، برایم طبیعی شده که هر کسی پرسید که فلان فیلم را دیدی یا نه؟ بگویم: من تلویزیون نگاه نمی کنم!

نه این که منظورم دقیقاً رسانه ملی باشد، منظورم هر چیزی است که قبل از دیدنش ندانی به دیدنش می ارزد یا نه، چه ملی، چه بین المللی!

حالا وقتی آدم می رود مهمانی و میزبان همان اول کار برای نشان دادن مهمان نوازی تلویزیون را روشن می کند و همه زل می زنند به اش یا وقتی می آیند خانه و تو هر چی سعی می کنی برایشان میزبان خوبی باشی و گپ بزنید، باز هم ساعت را نگاه می کنند و اشاره می کنند که یعنی تلویزیون را روشن نمی کنی... چه باید کرد؟

 

سرو ستاه نامه:

این جلسه کلاس را خیلی دوست داشتم، نه به خاطر این که شهناز کت را خیلی خوب در آورده بودم و استاد راهنمایی ام کرد که چگونه سه گاه را شروع کنم، بیشتر به خاطر این که راجع به اصول گوشی در آوردن یک گوشه صحبت کردند، این که آهنگ آن گوشه را باید در ذهنت بشنوی انگار... چیزی که این چند مدت خیلی درگیرش بودم :)

بحث راجع به طبیعی بودن نغمه های موسیقی ایرانی هم تامل برانگیز بود، این که همه نغمه ها به نوعی هارمونیک چندم کدام یکی هستند و فاصله ها چه حرفی برای گفتن دارند، این که همه چیز بر اساس طبیعت است، فاصله ستاره ها، صدای بلبل، صدای باد، دریا...

۰ حبه چیده شد. ۱

آینه جهان نما...

دوستانم آینه های من هستند...


می آیند دور هم می نشینیم و گپ می زنیم، می روم و یک جایی در راه در مسیر صحبت کوتاهی می کنیم، چطوری؟ چه خبر؟ چه می کنی؟ چگونه می گذرد؟


بعد انگار این حرف های من است که از زبان یک نفر دیگر می شنوم، انگار خودم هستم در آینه آن ها، مدام حرف می زنیم از زندگی و کار و مملکت و هر کس مثالی می آورد به تایید و مدام همه چی در هم ضرب می شود، همه چی به توان می رسد، می بینی تنها نیستی در گرفتاری ها و می بینی که کس دیگری هم راه حلی ندارد، یا اگر داشته باشد (یک در هزار) به کار تو نمی آید...


بعد آن ها می روند و تو می مانی و یک اندوه بی پایان، که چرا و چرا ما و چرا من کاری نمی کنم؟


دلم می خواهد لااقل من آینه جهان نما باشم برایشان که وقتی من را می بینند این قدر غصه دار نروند، این قدر خسته و کلافه، این قدر درمانده...


کاش می شد دردهای خودم را فراموش کنم، که پیشنهاد دهم برای زندگی بهتر، که دیگر هیچ مثالی نیاورم به تایید غصه ها، که انگار دامن همه مان آلوده شده در لجن های مرداب، که بگویم می شود همه کمی بالاتر بایستیم، می شود دست کمک دراز کنیم برای بقیه، که می شود چشم ها را شست...


جور دیگر باید دید :)

۰ حبه چیده شد. ۱
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان