مامان ثنا از الهام شماره رنگ مویش را پرسید، این که رنگ مو را دوست ندارد و به من اشاره کرد و گفت: خوش به حالتون که موهایتان را رنگ نمی کنید، من هم رنگ مو دوست نداشتم، قبل از این که همه موهایم یک شبه سفید بشه...
برامون تعریف کرد که چطور دختر بزرگش رو در یک حادثه از دست داده، همین طور که صدایش را خیلی آورده بود پایین، به ثنا و محسن که دور کلاس می دویدند و شلوغ می کردند، اشاره کرد و گفت: ثنا بچه اولم نیست، دختر بزرگم اگه زنده بود، الان دبیرستان می رفت...
تعریف کرد که چطور در یک شب همه موهایش سفید شده، این که بعد از مرگ دختر بزرگش چطور سخت گیری اش نسبت به بچه دار شدن را فراموش کرده و حالا حتی بعد از محسن هم دلش می خواد بچه دیگری داشته باشه...
داستان غم انگیزی داشت، و ما مات مانده بودیم از عمق غمی که در نگاهش بود...
بهار و گل "طرب انگیز" گشت و توبه شکن
به شادی رخ گل، بیخ غم ز دل برکن...
(گرچه نزدیک پاییز هستیم، ولی این بیت از حافظ را نوشتم به افتخار طرب انگیز ماهور که این بار برای استاد می زنم، دوباره :) )