یک نوار کاستی بود شامل چند track از صدای کودکی های من و حامد که امشب با صابر و سمانه گوش کردیم بعد از سال ها، در اولی من یک سال و چند ماهه ام، حامد سه ساله، من در حد "مامان بیا" و "بابا برو" حرف می زنم و حامد "ای خروس چشم سیاه، بال و پرت رنگ حنا" رو می خونه، وسطش نفس کم میاره و یک طوری نفس گیری می کنه که آدم می خواد از توی نوار کاست درش بیاره و ماچش کنه :)))
توی دومی معلوم نیست چند ساله ایم، من "هِلو هِلو مُوروّین، منم چارلی چاپلین" را می خونم که از خاله کوچیکه یاد گرفته بودم (صدای مامان پس زمینه میاد که با من می خونه تا شعر را یادم بیاد)، حامد یک سری شعر درباره جبهه و جنگ و دشمن می خونه و وسطش هی میاد و بلند میگه تکبیر!!!
توی سومی من پنجم دبستانم، یک سری سرود بلدم که در مدرسه می خواندیم و نصف track من سرود می خوانم و حامد تواشیح!!! (معلومه که در مدرسه چی یادمون می دادن:)))) )
بقیه اش مهم نیست، بزرگتر شدیم و سالی یک track ویژه برنامه رادیویی ضبط می کردیم. از تغییر صداهایمان کم کم رسیدن سن بلوغ معلوم میشه، ولی از دوم راهنمایی به بعد من همینی هستم که الانم، حتی وقتی حرف های اون روزها را شنیدم، یادم افتاد که اون موقع ها چه حسی داشتم و همینه که الان هم دارم...
نمی دونم این خوب است یا بد، ولی دوست داشتم حسم شبیه موقعی بود که شعر چارلی چاپلین را می خوندم :)))
در اون track، یک جایی حامد یک جوکی تعریف میکنه راجع به یک پسر و پدرش که پدره می افته توی چاه و پسره یک طناب می اندازه پایین که پدر را دربیاره و چون طناب دور گردن پدره می افته، تا برسه بالا خفه شده... جدای این که جوکه چقدر برای یک بچه کوچولو خشن بود، من هم چند دقیقه بعد همون جوک را تعریف می کنم با این تفاوت که یک دختره با پدرش دم چاه هستند... حس غریبی به ام دست داد :)
احساس کردم چقدر بی پروا بودم و چقدر خلاقیت برایم در چند تغییر کوچک خلاصه می شد بدون این که نگران قضاوت بقیه باشم ... شده بودم مصداق حرف این روانشناس های کودک در بیست و اندی سال قبل :)))
هیچ حس اون روزها را یادم نمیاد...