صابر می گفت که یک جمله رمزی وجود دارد که به عرفان و آقای حیدری مربوط میشه، این که اگه خوب آشنایی بدهیم می توانیم تا دم در ورودی فرودگاه پیش برویم :) نفهمیدیم که جمله رمز جواب داد یا مسئول پارکینگ با جسارت صابر حال کرد، ولی اجازه داد که وارد بشویم :))))
وسط فرودگاه امام یکی از چمدان های مریم و محمد صادق را کج کردیم و رویش سفره خاتم کاری اصفهان انداختیم، بعد ظرف شش پیمانه استانبولی را گذاشتیم وسط و حمله :))))))))))))) قیافه کسانی که از کنارمان رد می شدند و نگاهشان به لپ های ماه چهار نفر که حسابی تپل شده بود، بسیار دیدنی بود، ولی ته دیگ استانبولی چیز خیلی ردیفی از کار در آمده بود و فکر کنم بیشتر دلشان می خواست آن ها هم می نشستند سر سفره خداحافظی :)
حالا این بین یک گروه فیلم برداری هم پیدا شدند که دلشان یک سری سیاه لشکر می خواست و من و صابر لااقل سه بار یک مسیر ثابت را با چمدان های مریم و محمد صادق رفتیم و برگشتیم که فیلمبرداری انجام شود :))))
* مموشی (نام خودمانی محمد، برادر کوچکتر صابر) اسم خانه ما را در گوشی اش این طوری ثبت کرده :))))