نرفته بودم شهمیرزاد، برایم مانند شهر افسانه ها در آرزوهای مامان بود: "یه بار هم پیش نیومد بریم این شهمیرزاد رو ببینیم..." خوش آب و هوا بود، گرچه احتمالاً برای مامان هم دیگر شبیه شهر رویاهایش نخواهد بود، بعد از سنگسر با آن درخت های شاه توت کنار جاده که همه را وا داشته بود بایستند و یک دل سیر شاه توت بخورند، نزدیک ظهر رسیدیم به شهمیرزاد؛ بیشتر شبیه درکه بود به گمانم با یک غذای خاص، به اسم ته چین شهمیرزادی که عبارت بود از:
شوید پلو با گوشت بره + یک تکه سیب زمینی آب پز + یک تکه هویج آب پز + بادمجان سرخ کرده و آلو پرورده شهمیرزادی
به نظرم خیلی خوشمزه بود و با دوغ محلی بسیار چسبید :) از آن جا که شهر پر شده بود از یک سری بچه پولدار با ماشین مدل بالای پلاک تهران، اصلاً احساس نمی کردی که رفته ای سفر و انگار کن که سری زده بودی به درکه و دربند!!!
برای همین بقیه مسیر را ادامه دادیم به سمت دامغان، تمام روزهای کودکی ام که به دیدن عمه ها، عمو و مادربزرگ مادرم قصد رفتن به دامغان می کردیم، جاده دامغان یک راه داغ خسته کننده ی کویری بود، هیچ وقت این مسیر را تا سمنان از فیروز کوه و از سمنان تا دامغان از جاده گذری از شهمیرزاد نرفته بودم، یک جاده بسیار سر سبز و خرم که نزدیک های دامغان می رسید به چشمه علی :)
چشمه علی هم بخشی از آرزوهای مامان بود که هیچ وقت از نزدیک ندیده بود، یک کوشک ییلاقی شاهان قاجار (فتحعلی شاه) که تشکیل می شد از دو کاخ مقابل هم، یکی میان آب و دیگری در رو به رو با آب بسیار زلال، پر از ماهی و مرغابی :)
در دامغان باد تندی می وزید توفان مانند و من دلم هوای پدر بزرگ و مادر بزرگ از دست رفته ام را کرده بود، دیگر از فامیل قدیم کسی نمانده بود آن قدر نزدیک و آشنا که بخواهی بروی سراغشان، شهر به خاطر شبه توفانی که همه جا را فرا گرفته بود به حالت نیمه تعطیل در آمده بود و چون جایی پیدا نکردیم برای ماندن، برگشتیم به سمت سمنان برای شب ماندن:)))
اما مسیر برگشت هم پر ماجرا بود، مخصوصاً حمله ملخ های سیاه به منطقه فیروزکوه و جابان تا حدی که زمین پوشیده بود از ملخ و جرات نمی کردی که توقف کنی حتی به هوای گیلاس های سرخی که کنار جاده چشمک می زد :)