نمی دونم باید با این حس چی کار کنم که صبح ها توپ انرژی و امید و انگیزه ام، عصرها مچاله و خسته و ناامید. باور کنید اصلاً نمی خواهم غر بزنم یا شکایت کنم :) فقط می خواهم کمی درد و دل کنم، من کمی دچار کمبود دوست شده ام :((((
من حتی قبل از مدرسه، همیشه یه چندتایی دوست داشتم که خیلی زیاد می دیدمشون، یا هر روز می رفتم با هم بازی می کردیم، یا باهاشون می رفتم مدرسه و بر می گشتم یا با هم یک جا کار می کردیم، هر چی که بود همیشه بودند، همیشه بودند که آدم وقتی می دیدشون راجع به زمین و هوا و خونه و زندگی باهاشون گپ بزنه :((((
اون موقع ها که ایمیل و اینترنت و این حرفا هم نبود، خاطرات بچگی هایم را که می خوانم، حتی تابستون ها را نه برای این که عاشق مدرسه بودم، فقط برای این دوست نداشتم که باعث می شد یک سه ماهی دوست هایم را نبینم،...
حتی شرکت قبلی را با همه مزخرفی که بود، با رئیس بزرگ و داستان هایش، با مدیر عامل و اعصاب خوردی هایش، فقط به خاطر دوستایی که خیلی عزیز بودند و هر روز می دیدمشون، دوست داشتم :(
ولی این شرکت جدید، با همه مزایایش، با این که خیلی به محل کار صابر نزدیک است و صبح ها با هم میریم سر کار، با این که حقوقش را مرتب میده و تقریباً همه چیزش اصولیه و بچه هایی که باهاشون کار می کنم آدم های خوب و با مزه ای هستند، جای خفه کننده ای است :(
ساعت نهار بر خلاف جای قبلی، بدترین ساعت روز است و همیشه دلم می خواهد زودتر تمام بشه و برگردم بالا، حتی به این فکر می کنم که عمراً تا آخر امسال اینجا دوام بیاورم، ساعات زیادی در روز به این فکر می کنم که چطور میشه از اینجا رفت و چه کارهای دیگه ای بلدم که بکنم :(
حتی چیدمان اتاق محل کارم (یک اتاق 4 در 5 متری که جدیداً شده ایم 6 نفر آقا، یک نفر من:)))) عملاً امکان استخدام یک نفر جدید را کلاً کنسل کرده و آن قدر که تلاش کرده ام با دخترهای بخش های دیگه و طبقه های دیگه کمی صمیمی تر باشم، و بعد از 8 ماه هیچ فایده ای نداشته، به این نتیجه رسیده ام که یا من این قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم دوست جدید پیدا کنم یا این ها این قدر نچسب هستند و جمعشان را بسته اند که دیگر جایی برای نفر جدید نیست :(
به نظر صابر که من خیلی لوسم و محیط کار یعنی این و بهتر است به جای این که به این فکر کنم کاشکی یک دوستی داشتم که هر روز باهاش می رفتم نهار می خوردم، تا میدون ونک باهاش قدم می زدم و صبح ها منتظرش بودم که پس کی میاد، که اگه یک روز نمی آمدم به اش خبر می دادم که نگران نشه، که اگه یک روز نمی اومد دلم برایش تنگ بشه، بهتر است کمی حرفه ای باشم...
در کمال غیر حرفه ای بودن، می خواهم بروم یک جایی که بشود کمی نفس کشید :( که بشود راجع به این دستشویی مشترک زنانه-مردانه که هر روز 30 نفر متقاضی دارد، شوخی کرد و خندید، که وقتی که صبح مسموم شده ام و تا ظهر چهار بار بالا آوردم، این فقط صابر نباشد که خبر دار می شود، که ساعتم را نگاه کنم که چرا ظهر نمی شود که برویم نهار بخوریم، که نهارمان را با هم تقسیم کنیم و بگویند پریسا اگر تو را نداشتیم کی برایمان هر روز سبزی خوردن می آورد :(((((
دلم برای دوستانم و گذشته بسیار تنگ شده :((((((((((