تلویزیون روشن بود، صدای فوتبال می آمد (ایتالیا-اروگوئه) و من ماهی شیر تفت می دادم برای شام، اشتها نداشتم و به این فکر می کردم که وقتی تنها باشی انگار همه چیز به طرز عذاب آوری کش دار می شود، زمین، زمان، فوتبال، حرف های هر کسی که تلفن می زند برای احوالپرسی...
حواسم را پرت کرده بودم به چیزهای مختلف که یادم نیاید که نیستی، که انگار شبیه آن است که رفته ای ماموریت و یادت رفته موبایل ببری و موبایل دوستت هم نیست و دیگر شب شده و باید خوابم بیاید ...
چرا خوابم نمی آید؟ :(
صبح ها که نیستی راحت تر می گذرد، لااقل شبیه صبح های پنج شنبه است که وقتی بیدار می شوم رفته ای، اما روز شروع می شود و جای خالی پیام های وسط روز... آن دلخوشی های کوچک من... "نهار خوشمزه بود، دستت درد نکند نازکی"...
با ساهره خداحافظی کردم، ناخود آگاه خواستم تماس بگیرم: "من راه افتادم" ... که دوباره یادم افتاد نیستی، نشستم توی ون، باد می زد و اشک هایم را با خود می برد، به دستت رساند؟
خسته بودم که رسیدم خانه، داشتم در را باز می کردم که زنگ زدی با تلفن پادگان، گفتی سلام و دلم ریخت پایین... مثل بار اولی که نگاهمان در هم تلاقی کرد، مثل بار اولی که دستم را گرفتی، مثل بار اولی که گریه می کردم و اشک هایم را پاک می کردی، مثل ...
من چطور این همه مدت بدون تو دوام بیاورم صابر؟ :(