پسر کوچولوی ریحانه، مهدی، دست کوچولویش را کرده بود توی آب پرتقال و هی هم می زد و هر از چند گاهی دستش را در میاورد و می پاشید به همه جا، من جمله چادر مادرش :)
اون یکی پسرش، علی که قرار بود برود کلاس اول، در یک اقدام کودکانه کل ظرف بستنی را برگرداند کف کافی شاپ، لای پف فیل هایی که مشترکاً با محیا دختر زینب یک ربع قبل ریخته بودند زمین و حالا یادشان افتاده بود که اون ها هم بستنی می خوان...
کارگرهای کافی شاپ یکی در میون یک چشم غره ای می رفتند ولی زورشون به یحیی پسر کوچیکه زینب نمی رسید که عین شازده کوچولو سفید و بور بود و مدام با دستمال مرطوب می کشید به صورتش و هر وقت محیا می خواست بادکنکش را بگیرد جیغ می زد!!!
رضوان بنده خدا هم دور کافی شاپ می چرخید و با یک دستش علی پنج ساله را دنبال خودش می کشید و با دست دیگرش، فاطمه سه ماهه اش را تکان می داد، بلکه خوابش ببرد و مامانش بتواند هویج بستنی اش را بخورد...
با 6 بچه قد و نیم قد که مدام زیر دست و پای ما و مادرانشان وول می خوردند، یک کودکستان کامل داشتیم در دور همی بچه های پیش دانشگاهی عترت بعد از 14 سال!