به نظر هیچ کس نمی آید که سی دو سالگی سن خاصی باشد...
نه اول دهه است، نه آخر، نه وسط و نه از آن سن هاست که مثلاً دو تا عددش عین هم هستند، مثل 33 :)))))
تازه می گویند که هی داری در دهه سی پیشروی می کنی و واقعاً افسردگی سی سالگی نگرفته ای هنوز؟!
جدای نظرات الهام که می گوید دهه سی درخشان ترین دهه زندگی آدم است که توامان آزادی و قدرت داری و چرا افسردگی؟ من هر روز در سال هم که افسردگی سی سالگی بگیرم، روز تولدم خوشحالم :)
مگر می شود روزی که آدم خانوم تولد هست، یک عالمه خودش را دوست دارد، همه را دوست دارد، زمین قشنگ است، آسمان قشنگ است، هوا خوب است، این همه کادو گرفته، کیک خورده، موسیقی گوش کرده، از صبح فقط هر کاری که دوست داشته انجام داده، را دوست نداشته باشد؟
دلم می خواست نگاهم به همه روزهای سال مثل روز تولد بود...
سرو ستاه نامه:
این جلسه هم به آقای کیانی گفتم که مرور کرده ام و درس جدید نمی زنم (در مرور دستگاه ها رسیده بودم تا مخالف سه گاه)، استاد نگاه مهربانانه ای انداخت، از آن ها که انگار نگرانم شده باشد در این سه جلسه ای که درس جدید نزدم...
ادامه دادم: "ولی اگر می شود خاوران را برایم بزنید، دفعه بعد خاوران می زنم :)" استاد گفت: "خاوران ماهور :) می خواهی بیایی این جا بنشینی یا از همان جا که نشسته ای نگاه می کنی؟" گفتم: "همین جا خوب است..." و استاد برایم زد، تکه به تکه، آرام، مهربان، مثل همیشه، "این جا را نگاه کن، همان کرشمه است، فقط پرده ها عوض شده... این یکی را ببین شبیه بسته نگار نیست؟ پرده ها عوض شده در خاوران و به نظرت شبیه نیامده... همه آن هایی هم که شبیه نیستند و جدید، بعداً برایت تکرار می شود، دفعه بعد خاوران بزن برایمان" :)
و من خاوران می زنم، همه این هفته خاوران می زنم به خاطر همه عصرهای شنبه، به خاطر نگاه مهربان استاد، به خاطر ماهور :)