مهلا را برده بودیم اورژانس صارم نشان دکتر دهیم ( یکی از آن دکترهای ریکلس شاد:))) )
سمانه برای آقای دکتر توضیح می داد که بچه چند روز پیش تب کرده بوده و داروهایش تمام شده و هنوز حالش بد است و امروز هم دوباره...
دکتر زیر چشمی نگاه می کرد و هر دو جمله یک بار به سمانه یاد آوری می کرد: "خانوم بچه است دیگه..."
حالا مهلای تبدار مظلوم شده بود، چسبیده بود به شال مامانش و از آن پشت دکتر رو یه وری نگاه می کرد، قرار شد معاینه بشه...
تا سمانه گذاشتش روی تخت، جیغش رفت هوا، گریه، گریه، گریه...
از آن مدل های غریبگی خاص یه دختر بچه ی 11 ماهه، حالا دکتر همین طوری در بین آژیرهای مهلا با خونسردی معاینه می کرد، بعد گفت: چند روز قبل وزنش چقدر بود؟ بگذارش روی ترازو...
که مثلاً چک کند وزنش کم نشده باشد، این بار ولی کار سخت تر بود، مهلا شال سمانه را گرفته بود و می رفت که خودش را پرت کند از روی وزنه پایین :-|
دکتر: "خانم! شما برو اون ور، شما برو اون ور، بچه نبیندت" :)))))))))))))))))
و من داشت دلم کباب می شد از جیغ های طفلکی، چه رسد به سمانه...
دکتر می گفت که ویروسی است، ان شاء الله که بلا دوره :)
پ.ن. آن قدر تمرین آهسته خوردن برایم چالش برانگیز بود که وسطش لپم را گاز گرفته ام و دو روز است که دیگر غذا نمی توانم بخورم، آنقدر که جای آفت ها درد می کند :-|