یکی از بزرگترین فاجعه های زندگی آدم می تونه دندونه دندونه کردن تاج ابروی راست باشه، اون هم درست قبل از بله برون و عقد مرضی* گلی در ایلام --یکشنبه آینده :-|
درست موقعی که با این همه عشق جوشان به آرایشگاه، ناچاراً برای اولین بار باید بروی آرایشگاهی نامعلوم در یک شهر غریب :-|
وقتی که هنوز لباس هم انتخاب نکردی (فردا ظهر پرواز داریم:-|) و می خواهی یک چمدون پر لباس ببری که با سهیلا جون** و مرضیه تازه با هم انتخاب کنید...
از همه مهمتر این که کل هفته به صورت فوق العاده شعر ابوقداره گوش کردی که شاید کمی کوردی ات قوی شود، ولی فایده چندانی نداشته، چون آخرش حتی نفهمیدی که مهترین بیت شعر*** یعنی چه :-|
پ.ن. البته فاجعه های بزرگتری هم وجود داره، یکی اش این که تاریخ انقضای لنزم گذشته و الان فهمیدم :-| :-(((((((
* مرضیه خواهر کوچکتر صابر، و یکی از دوقلوهای ته تغاری است :)
** ماجرای "سهیلا جون" گفتن من به مادر صابر، داستانی طولانی است، ولی خلاصه اش این که اولین باری که می خواستم باهاشون تلفنی صحبت کنم، روزی بود که صابر وسط خیابون من را گذاشت در عمل انجام شده، یک هو گفت: "بیا با مادرم صحبت کن!" هول شده بودم، گفتم: "چی صداشون کنم؟" گفت: "اگه بگی سهیلا جون خیلی خوشحال میشه، چون احساس جوانی می کنه" :))))))))) در نتیجه من شدم "پریسا جون"، مادر صابر شد "سهیلا جون" :))) یک موقع هایی که زنگ می زنم خانه شان برای احوالپرسی، پدرش می گوید: "بیا، بیا با جون جونی ات صحبت کن" :))))))))
*** کوچگ وت "ئارام!" فامت بکهی رهم گووش بیهی دهمتهقهی خاسی ئه رات کهم