از اول امسال، رسم کتاب خوانی را عوض کردم، یعنی ناچار شدم عوض کنم، چون سال هاست که دیگه نه تعطیلات عید دارم که مثل خوره بچسبم به اتاقم و تند تند کلمه ها را قورت بدهم (تعطیلات عید سه قسمت شده: مسافرت، عیددیدنی، پذیرایی از مهمان)، نه دیگه وقتی با ماشین می رویم سفر میشه لم بدهم به صندلی عقب و به جای نگاه کردن به جاده کتاب بخونم (چون خودم هم باید رانندگی کنم)، نه تعطیلات تابستان دارم که به رسم آن موقعا هفته ای دو کتاب بگیرم از کتابخانه و هفته بعد که می روم برای تحویل مسئول کتابخانه با تحسین بپرسد: تمام شدند؟
بله و خیلی "و نه دیگه"های دیگه :)
+ علاوه بر یک کتابخانه پر از کتاب کاغذی عزیز تر از جان که انگار هیچ وقت نمی شد خواندشان...
در نتیجه تصمیم گرفتم شب ها قبل از خواب کتاب بخوانم، کاری که هیچ وقت نمی کردم، چون کتاب خواندن باعث می شد که شدیداً خواب از سرم بپرد :-|
با این حال چند شب امتحان کردم، همان اواسط فروردین و دیدم که حقیقتاً پیر شده ام :)))))))))) کتاب خواندن در لوکیشن رخت خواب، موقعی که کجکی سرم را گذاشته ام روی بالش باعث می شود که حسابی خوابم بگیرد...
فقط این که شبی 10-15 صفحه بیشتر نمی شود خواند و در نهایت از ابتدای سال تا الان 5 کتاب بیشتر نخوانده ام که به نسبت دو سال گذشته که همه کتاب ها را از روی لپ تاپ خواندم، آمار قابل توجهی است :-)
نکته هیجان انگیز امروز این است که با گذشت چند هفته از این نوشته در وبلاگ گاه نوشت های یک "من" و با توجه به این که از ذوق زدگی زیاد همان شب رفتم کتابفروشی سر خیابان به دنبال "رساله درباره نادر فارابی" مصطفی مستور که نداشت، صابر در یک غافلگیری دوشنبهای*، امشب "رساله درباره نادر فارابی" را خریده است برایم و ...
من بسیار خوشنودم :)
* دوشنبه های من و صابر :)