مهلا نشسته در آغوشم، تکیه داده به من و می خواهد که موبایل را بیاوریم تا با هم عکس ببینیم...
البته کار مورد علاقه اش این است که شما گالری را برایش باز کنی، او دانه دانه عکس ها را رد کند، وقتی به فیلم های خودش رسید، بزند رویش تا اجرا شود و با دقت فیلم های خودش را ببیند، آن هم برای چند بار :-)))
این دفعه ولی عکس ها را که می دید، هیچ، فیلم های خودش را هم که چند بار می دید هیچ، به عکس های من که می رسید، میگفت: عمه!
من را در عکس با انگشت نشان می داد، می گفت عمه! بعد بر می گشت من را نگاه می کرد که مطمئن شود و این بار من را نشان می داد و دوباره می گفت: عمه :-))))))))
به این میگن: auntie recognition in gallery :-))))
پ.ن.۱. چالش نرم افزاری تمام شد، پروژه را فرستادم برایشان، البته اواسط کار سیگنال دادند که به نظرشان این کار باید ۳ ساعت طول بکشد :-| یکی نیست بگوید که من اگر هر سه ساعت می توانستم یک اپلیکیشن بنویسم که الان بازار در سیطره من بود :-))))))))))) مهم نیست، مهم این است که من نشان دادم که در ۵ روز می شود کار را انجام داد، داستانهای بعدش برای این است که مبلغ درخواستی را ندهند که قابل پیش بینی است... کار سابق خودمان را انجام می دهیم، خب :-)
پ.ن.۲. از اتاق فرمان اشاره می کنند که از این چهارشنبه می رویم مسجد الرحمن برای آموزش خوشنویسی به چند فنچ دبستانی :) و... خوشحالیم :)