زهرا با اون چشم های درشت روشنش داشت تعریف می کرد، می گفت:
"وقتی به پدرم گفتند سرطان داری، من از درون پاشیدم، پخش شده بودم کف اتاق و زار می زدم... ولی برای او این طور نبود. روزی که با مادر می رفتند بیمارستان برای جراحی من داشتم خون گریه می کردم، و برای اون دوتا مثل این بود که دارند می روند پارک...
به پدرم گفته بودند شما بیش از 5 سال هست که سرطان دارید ولی خودش را نشان نداده، چون خیلی قوی هستید."
گفت: "بعد از عمل حدود 8 سانت از روده بزرگ پدر را برداشتند، وقتی رفت برای نمونه برداری گفتند هیچ اثری از سرطان نیست، آن قدر که حتی نیازی نیست پرتو درمانی کنی... نه خانی آمده، نه خانی رفته..."
و من مبهوت مانده بودم، گفتم: "چطور می شود این قدر قوی بود زهرا جان؟ چطور پدرت این قدر محکم هست؟"
گفت: "دقیق نمی دانم، ولی چیزهای دیگری برایش مهم هست، چیزهایی از جنس معنا، مثل ایمان، تعلق، عشق... آن قدر جاودانه که هیچ فقدانی حتی مرگ، نمی تواند نابودشان کند، که بی معنا شود..."
* عنوان این پست، نام کتابی است از ویکتور فرانکل، درباره خاطراتش از زندان های آلمان ها (اردوگاه آشویتس) در جنگ جهانی دوم، این که یک انسان زندانی را چه چیز زنده نگه می دارد، حتی وقتی همه موهای بدنش را هم از او می گیرند...
پ.ن. خودم یاد این نوشته ام افتادم :)