زنانگی از دست رفته

خوب یادم هست اوایل نوجوانی که اولین بارهایی بود که فرق تبعیض بین دختر و پسر را درک می کردم (در لایه های پنهان و آشکار برخورد پدر، که مادر هرگز بین ما فرقی نگذاشت)، شروع کردم به انباشتن یک سری عقاید ضد مرد در درونم، در قالب شیک فمینیسم...

آنقدر که در آخرین سال های دهه بیست لبریز شده بودم، به شدت مستقل، بی اعتماد به جنس مخالف و در جنگ همیشگی برای گرفتن/پس گرفتن حقوقی که قاعدتاً متعلق به من بود، ولی جایی ثبت نشده بود...

خوب یادم هست در شروع رابطه با صابر چقدر گارد منفی داشتم، تا چند ماه بعد هنوز دو به شک بودم که آیا ازدواج آینده ای است که می خواهم یا نه و چطور به رفقای فابریک بدتر از خودم اعلام کنم که می خواهم ازدواج کنم :-| در حالی که نمی دانم می خواهم یا نمی خواهم...


دیشب صابر می گفت: حتماً خاطرات روزهای اول آشنایی با من را برای دوستانت تعریف می کنی و به من می خندید که چقدر سمج بودم؟

گفتم: نه، رفتارهای خودم را تعریف می کنم و می گویم مثل من نباشید :-| 


بعضی از خاطره ها هیچ وقت پاک نمی شوند... هیچ وقت...


این را گفتم که بدانید سفر قهرمانی زن در جنگیدن شبانه روزی نیست، سفر قهرمانی ما را با مردان عوض کردند، با شلوارهای جین، صبحها ساعت ۶ از خانه زدیم بیرون، رانندگی کردیم، بچه های کوچکمان را بین محل کار و خانه به کمر کشیدیم، جنگیدیم، جنگیدیم و جنگیدیم که ثابت کنیم مستقل هستیم، که به مردها نیاز نداریم...


ولی لذت بزرگی را از دست دادیم، لذت محبت مرد جنگجویی که سفر قهرمانی اش را به طور غریزی طی می کند و نیازمند توجه و بخشندگی زنی است که به او افتخار می کند...


این زنانگی از دست رفته ی ماست.  


۱۰
۱۵ آبان ۰۶:۵۵ فیشـ ـنویس
این مطلبتون به نظرم ارزش داره که از تلویزیون پخش بشه حتی :)

می دونی چقدر مخالف داره؟

۱۵ آبان ۰۲:۰۹ هولدن کالفیلد
چقدر این پست خوب بود ، یعنی چقدر خوب بود! یعنی خیلی خوب بود!
اینکه آدم تو ذهنش یارکشی ما/آنها نکنه ، بزرگترین موهبتیه که توی زندگیش میتونه داشته! زن و مرد باید با هم یه "ما" باشن، اونی که گفته "زن باید عین مرد باشه" اندازه اونی که معتقده "زن جنس دوم و ضعیفه است" خائن به بشره!
زن زنه، مرد مرده و ما با هم از لحاظ توانایی ها، شخصیت، ابعاد روانشناختی، نیازهای مختلف و ... فرق داریم، ما باید اندازه خودمون و شکل خودمون باشیم، نه شکل یکی دیگه!
اون چیزی که باید به ما یاد میدادن و یاد ندادن "زن مستقل" و "مرد روشنفکر زن پرور!!!" نبود، به ما باید "ارزش به کرامت انسانی" رو یاد میدادن، ما به سگ و خر و شیر و پلنگ و گاو، فارغ از نر و ماده اش اول میگیم سگ و خر و شیر و پلنگ و گاو!!! اما به انسان که میرسه ... چرا راستی نمیتونیم بگیم انسان قبل از خط کشی دشمنانه ی زن/مرد؟

ممنونم :)

نمی دونم، به نظرم خیلی از وقتها این خط کشی زن و مرد و این که خواستن زن ها مثل مردها باشند، منافع صنعتی بی نظیری براشون داشته، داشته و هنوز هم داره متاسفانه

با این توضیح که دادی باید بیشتر درباره‌اش فکر کنم. من اعتراف میکنم که این سبک زندگی برایم یک ارزشه، و همینطور قبول دارم که در خیلی موارد سعی کردم قهرمان باشم، چون جامعه سعی داشت بگه که اینها کاری نیست مثلا که یک دختر بخواهد انجام بده یا توش خوب باشه (مثلا مثل کار مهندسی و فنی)، تو احتمالا داری میگی که به جای اثبات کردن خودمون به جامعه بهتره به فکر شاد بودن و رضایت درونی‌مون باشیم. باز هم موافقم، من هم خیلی وقته از نقش قهرمان بازی کردن خسته شدم. در واقع الان دیگه کارهایی که میکنم از روی ثابت کردن توانایی‌ام به دیگران بعنوان یک زن نیست، ولی در مجموع چندان متفاوت با کارهایی هم که قبلا میکردم نیست. فقط دیدم بهش عوض شده، و سبک زندگی یعنی همین دیگه، نه؟ قبلا بخاطر نظر دیگران میجنگیدی و حالا برای دل خودت. اگر باز هم حرفت رو نفهمیدم واقعا عذرخواهی میکنم :)))

به نظر من هم سبک زندگی یعنی همین، این که دیدگاهت نسبت به یک مسئله تغییر کنه، در واقع من هنوز هم خیلی از کارهای سابقم رو انجام می دهم، ولی چون با هدف دیگری دنبالش می کنم باعث سلب خوشبختی و شادی ام نمیشه :) 

ای بابا، چون خودت جواب مبسوط نوشتی و چون آخرش اظهار ناراحتی کردی بحثم رو ادامه میدم :) تا جایی که لبخند بزنی ها! یک اعتراف هم باید بکنم که صفت "از دست رفته" انگار بهم برخورده باشه و به من هم حس افسردگی بده. دلیل دیگه ادامه به بحثم اینه، شاید بنوعی دفاع از خودم و خوشحال نگه داشتن خودم. 

من احساس میکنم کسی از ما نخواسته بود، بلهاسمش رو میشه گذاشت زمانه، چرخ گردون، برهه‌ای از تاریخ، هرچی، ولی من درون طبیعت خودم خواهان این بودم. دوره نوجوونی همینجور تقلیدهای پسرونه و تقلا برای آزادی و حقوق برابر زن را داشتم، ولی الان اصلا پشیمون نیستم. به نظرم اون واکنش از من در 14 سالگی باید هم نشون داده میشد. اگر باز هم برگردم، امکان نداره حس دیگه ای داشته باشم. 

ببین تو هنوز هم داری با قراردادهای احتماعی مرد/زن مسئله رو نگاه میکنی. من باید دفاع کنم از توی ده سال پیش، از خودم که همین حالا هم به تعبیر تو زنانگی‌ام در حال از دست رفتنه، و از همه دختر/پسرهایی که خارج از نرم مرد/زن رفتار می‌کنند و فعلا یا به فکرشون نرسیده که این مشکلیه، یا اینکه با این شرایط آگاهانه شادند. ده سال پیش تو دوست نداشتی مبارزه‌ات را کنار بگذاری، عطش داشتی برای شاغل بودن، باز هم برگردی به اون دوره توی بیست ساله اونطوری هستی پریسا جانم. الان وارد مقطع دیگه‌ای شدی، خیلی هم عالی. هرطور میل داری باش. پای جنسیت را نیار وسط. تو پریسایی. حق داری یک روز انتخابی کنی که ده سال دیگه دوستش نداری. موافق نیستم چیزی رو از دست دادی، میتونی بگی مردانگی لبریز شده حداقل! :)) :* اصلا هم نشانه فرسودگی نیست، شناخته، یک نقطه عطفه برای ادامه که روی گذشته واقع شده، مطمئناً. (نطقم تموم شد:) )

ای وای از دست تو مونا :-)))))))


اوهوم، می فهمم چی میگی، می خواستم عنوان پست تلخ و جدی باشه :-)
من واقعا درباره زمانه حرف نمی زنم، الان من دوستی دارم که چهل سالشه و هنوز همون طوره، و شاد نیست

من درباره 14 سالگی و جنگجویی زنانه حرف نمی زنم در ابتدای نوجوانی و بلوغ، درباره تعمیم آن به همه زندگی حرف می زنم، میگم تجربه من و کسانی که دیدم اینه که شادی به همراه نداره، مثل آب حیات نیست، یه سراب است، نباید همه زندگی رو فدایش کرد، مسئله یک مقطع خاص نیست که الزاما برای همه پیش میاد و طبیعیه :-)

و همه خوانندگان این پست بجز سه نفر از دم برداشتشون این بود که درباره مقطع خاصی حرف زدم، نه، منظور من این بود که خیلی خیلی بیشتر این طوری باشی، مثلا همه جوانی، بزرگسالی و میانسالی

و بعد بررسی بشه که این سبک زندگی چقدر رضایت و شادی به همراه داره؟

رفیق جان از فکر این پست در نمیام :| 
ولی من موافق با ثابت بودن کیفیت مردانگی و زنانگی نیستم. نمونه‌اش فشاری که در تربیت پسرها کلیشه شده که مثلا مرد گریه نمیکنه. میشه پیش‌بینی کرد که تصویر اقتدار و قدرت هم برای بخشی از مردها اذیت کننده است. واقعیت اینه هم زن میتونه جنگجو باشه و هم مرد میتونه از درد و غصه گریه کنه. به نظرم جدا کردن مرد و زن به این شکل، در ادامه به شغل، پوشش (مثلا مرد صورتی نمیپوشه، گلدار نمیپوشه)، فعالیتهای اوقات فراغت، و .. کشیده میشه که با شناختی که دارم از تو میدونم برخورد خودت هم بسیار مدرنه با این قسمتش. چیزی هست که من نمیفهمم؟

بنظرم همه ما فقط آدمهای سفیدی بودیم که دیدمون با باورهای رایج از گذشته تا حالا رنگی شده. بیشتر از هرچیزی به بیطرفی تو جامعه و دنیا نیازه که هرکسی مطابق غریزه و کشش خودش بتونه زندگی کنه. پرحرفی کردم ببخشید :)

الان توضیح میدم :) ببین مسلم است که زن ها هم جنگجویی دارند، من خودم سال های زیادی از سفر زندگی را در حال جنگجویی به سر بردم، و آن موقعها در سفر مردانه نبودم، به عنوان یک زن جنگجو بودم :)


ولی منظورم این نیست که زن ها جنگجو نباشند، مردها جنگجو باشند، می خواستم بگم اون بخش رضایت مندی، خوشبختی و کیفیت بهتر زندگی که مردها از ایفای نقش جنگجو در زندگی به دست می آوردند خیلی بیشتر از زن هاست، برای همین مدت زمان بیشتری به این نقش ادامه می دهند در زندگی...

پس لزوماً قرار نیست همه مردها این طوری باشند، ولی مردهای زیادی هستند که از ایفای این نقش در سال های زیادی از زندگی شان لذت می برند و احساس خوشبختی دارند


حالا از ما به عنوان زنان جامعه (بیشتر بعد از انقلاب صنعتی و در راستای فمینیسم) خواسته شده که اونطور باشیم، بله، من وقتی که این نقش را ایفا می کنم، مرد که نمیشم که، یک زن جنگجو هستم، ولی فرقش چیه؟ این که اون حجم از رضایتی که مردها به دست می آورند رو دریافت نمی کنم و بعد از ده سال، بیست سال زندگی جنگجویی یک روز که به مانیتور کامپیوترم زل زدم (تقریباً سال 93 بود) حس می کنم که خوشبخت نیستم :-| از زندگی ام راضی نیستم و ...

حس می کنم فرسوده شدم :-(

۱۳ آبان ۰۴:۰۱ فاطمه .ح
👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍

:) عزیزی

۱۲ آبان ۱۴:۳۴ فیشـ ـنویس
باریک الله به انصاف شما
میشد تیترو
مثل من نباشید

هم بذارید :)


سپاسگزارم، اون طوری یه کم طنز می شد، می خواستم جدی باشه نوشته :)

۱۲ آبان ۱۰:۱۲ گربه بنفش
چقدر این پست و تجربه کردم:)

اوهوم، این درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود...

۱۲ آبان ۰۶:۲۵ یک آشنا
اوووف ، درسته 
میدونی مقصر ما نیستیم که یا اخرش نمی فهمیم یا دیر بهش میرسیم ، این وضع برخورد جامعه است که اینطور باعث میشه متاسفانه :(
[شکلک احساس همدردی]

خیلی خیلی این حرف را قبول دارم آشنا، چه خوب گفتی :(

۱۱ آبان ۱۵:۳۷ آقاگل ‌‌‌‌
خیلی عالی. خیلی خوب. خیلی کامل.
البته اینکه در یک سنی همه ما چه مرد چه زن به دنبال استقلال هستیم حرفی نیست. ولی باید حواسمون به دیگر جریانات زندگی مونم باشه.
الحق دو کلمه حرف حساب زدید. :))

دیگه دو کله حرف حساب را از وبلاگ شما یاد گرفتم، آقاگل :)

هممون یه مقطعی واسه یه چیزی بیش از حد واکنش نشون دادیم، بیش از حد جنگیدیم ، یا بیش از حد سخت گرفتیم... 

تعادل ، کلیدِ موفقیته همانا:دی

تعادل عالیه :) ولی وقتی وارد سفر قهرمانی مردها میشی، احساس خوشبختی ای که اونها با طی کردن سفر به عنوان یک جنگجو به دست می آورند را هرگز به دست نمی آوری، منظورم بیشتر این بود :)

چقدر تامل برانگیز :)

تجربه بیست سال گذشته زندگی من است، ندا جونم :)

۱۰ آبان ۲۱:۲۷ جولـ ـیک
حالا بهشون افتخار کنیم به خودمونم افتخار کنیم نمیشه یعنی؟:دی

خب مسلماً باید به خودت افتخار کنی :) حتی اون ها هم باید به شما افتخار کنند :))) ولی بحث نیاز است، جنگ در سفر قهرمانی مرد جزو هویت است، اونها بیشتر نیاز دارند که بهشان افتخار بشه، و شما بیشتر نیاز داری که عشق دریافت کنی :)))


برای احساس خوشبختی و رضایت بیشتر :)

۱۰ آبان ۲۱:۱۱ مونا حاجی مومنی
دوست داشتم پستت رو پریسا جانم :) در رابطه با " مثل من نباشید! :|" خودم شاهد حی و حاضر :))
ولی برای من هیچ وقت حل نشد این همه مرزبندی مرد و زن برای چیه؟ خب یک وقتهایی آدم میخواهد مستقل باشد وقتهای دیگر به توجه و بخشندگی نیاز دارد. با این تعاریف فعلی زمانه و تاریخ من فتوا میدهم همه x درصد مرد و y درصد زن هستند و تازه این درصدبندی‌ها با شرایط زمانی و مکانی و حال و هوای آدم هم متغیر است :) خودم راضی ام از برداشتم :پی (یک بچه پررو)

ممنونم مونا جونم :*


از نظر ویژگی ها و رفتار ها و فیزیولوژی و اینا خب یک کمی مرزبندی وجود داره خب :))) به خاطر غلبه هورومون ها شاید... ولی در آن درصد بندی که گفتی درصد مرد ما بالاتر است :-| به همین دلیل زنانگی مان از دست رفته...

:)
این چیزا به من مربوط نمیشه ولی موافقم :دیی 

:))))))))) 

۱۰ آبان ۲۰:۵۹ امیر بهزادپور
این شرایط برای هر دو جنس وجود داره...گاهی با کیفیت های متفاوت.
زندگی کلا همینه.

خب این نوشته زنانه بود :) درباره سفر قهرمانی زنان که با جنگجویی تعریف نمیشه، جنگجویی جزو هویت مردهاست، سفرشان با جنگجویی تعریف میشه انگار، پیش میره، تموم میشه...

دقیقا... یه وقتایی دلم میخواد زندگیمو متوقف کنم و به خودم یاداوری کنم که "انقد روی علایقت و فطرتت پا نذار..."

سفر قهرمانی زن با جنگیدن بیشتر حال آدم رو خوب نمی کنه، هیچ وقت :( این طور میشه که بعد از چهل پنجاه سال، بر میگردی و نگاه می کنی به گذشته و میگی: ای دل غافل... من که همه چی دارم، چرا حالم خوب نیست؟

۱۰ آبان ۲۰:۲۱ خانم فـــــ
من و عاقامون که به سفر قهرمانی رفته و قصد بازگشت نداره هم موافقیم:)




خیلی خندیدم عزیز دلم، خودم میرم گوشش رو می کشم میارم :)

۱۰ آبان ۲۰:۱۵ بای پولار
کلا یشریت همیشه گرفتار افراط و تفریطه. یا از این ور پشت بوم می‌افته یا از اون‌ور. یه زمانی زن‌ها رو می‌انداختن تو پستو و حالا شاغل بودن دخترا یکی شرایط خواستگارهاست...

اوهوم، راست میگی، الان می پرسند خب عروس خانوم چه کاره هستند؟ :-|

۱۰ آبان ۲۰:۱۵ مترسک ‌‌
هر کسی (جدای از جنسیت و سن و سالش) توی دوره‌ای از زندگی‌اش چنین احساسات پررنگی رو بروز داده، طبیعیه به نظرم :)

می دونی مترسک، واقعاً منظورم یک دوره خاص نبود، این یک طرز فکر است، یک ایدئولوژی برای زندگی است، کما این که دوستان نزدیک من حتی حوالی چهل سالگی هم همچنان بر سر حرف خودشان هستند، هر چند هیچ احساس خوشبختی و رضایت نداشته باشند :-(

۱۰ آبان ۱۹:۵۲ میم شین
احسنت

خیلی خوب و فهمیده!

ممنونم :)

۱۰ آبان ۱۹:۳۹ خانم لبخند
موافقت خود را اعلام میداریم :)

سپاسگزارم :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان