خوب یادم هست اوایل نوجوانی که اولین بارهایی بود که فرق تبعیض بین دختر و پسر را درک می کردم (در لایه های پنهان و آشکار برخورد پدر، که مادر هرگز بین ما فرقی نگذاشت)، شروع کردم به انباشتن یک سری عقاید ضد مرد در درونم، در قالب شیک فمینیسم...
آنقدر که در آخرین سال های دهه بیست لبریز شده بودم، به شدت مستقل، بی اعتماد به جنس مخالف و در جنگ همیشگی برای گرفتن/پس گرفتن حقوقی که قاعدتاً متعلق به من بود، ولی جایی ثبت نشده بود...
خوب یادم هست در شروع رابطه با صابر چقدر گارد منفی داشتم، تا چند ماه بعد هنوز دو به شک بودم که آیا ازدواج آینده ای است که می خواهم یا نه و چطور به رفقای فابریک بدتر از خودم اعلام کنم که می خواهم ازدواج کنم :-| در حالی که نمی دانم می خواهم یا نمی خواهم...
دیشب صابر می گفت: حتماً خاطرات روزهای اول آشنایی با من را برای دوستانت تعریف می کنی و به من می خندید که چقدر سمج بودم؟
گفتم: نه، رفتارهای خودم را تعریف می کنم و می گویم مثل من نباشید :-|
بعضی از خاطره ها هیچ وقت پاک نمی شوند... هیچ وقت...
این را گفتم که بدانید سفر قهرمانی زن در جنگیدن شبانه روزی نیست، سفر قهرمانی ما را با مردان عوض کردند، با شلوارهای جین، صبحها ساعت ۶ از خانه زدیم بیرون، رانندگی کردیم، بچه های کوچکمان را بین محل کار و خانه به کمر کشیدیم، جنگیدیم، جنگیدیم و جنگیدیم که ثابت کنیم مستقل هستیم، که به مردها نیاز نداریم...
ولی لذت بزرگی را از دست دادیم، لذت محبت مرد جنگجویی که سفر قهرمانی اش را به طور غریزی طی می کند و نیازمند توجه و بخشندگی زنی است که به او افتخار می کند...
این زنانگی از دست رفته ی ماست.