نمی دانم چرا استرس گرفته بودم، یک هیجان شیرین بود انگار، همراه با کمی دلهره...
با مرضی تمرین کرده بودیم: "عروس خانوم رفته گل بچینه" "عروس خانوم رفته گلاب بیاره" ...
به غایت مشاطه گری که از من بر می آمد به کار برده بودم که حقیقتاً غایتی محسوب نمیشد، ای دریغ :-)))
خانواده ما بودیم (مامان و بابا و حامد) و خانواده صابر، سهیلا جون، بابا عباس، محمد و مرضیه (دوقلوهای دوست داشتنی) [جای مریم خالی] و خانواده در شرف تشکیل ما، من و صابر :)
دفترخانه ای بود در مرزداران، با یک چادر سفید حریر و کفش های پاشنه بلند، تق تق تق تق... و زمین خیس...
گفتند عروس و داماد زودتر بیایند بالا برای امضای مدارک، حاج آقای مزاری نشسته بود به انتظار، یک روحانی خوش برخورد، بذله گو.
مرضی: عروس خانوم رفته گل بچینه...
حاج آقا: شهرداری تهران می گیره :-)))))))))))
و قرار شد خورشید ایلام و پسته دامغان به عقد هم در بیایند.
- عروس خانوم وکیلم؟
- با اجازه بزرگترها بله :-) (شیرین ترین کلیشه تاریخ)
حاج آقا: "میان سنبل و لاله، بوسه دگر حلاله" :-)
* اشاره به تاریخ 20 آبان ماه 1390، مصادف با 11 نوامبر 2011 (11/11/11)