داشتم گریه می کردم، بسیار عمیق، از ته دل و جگرسوز، مثل همه روزهایی که بسیار اندوهگینم...
صابر گفت: هنوز که چیزی نشده نازکی :-(
حتی اگر هم شد، حتی اگر هم طوری شد که نمی خواستی، که نمی خواستیم، گریه را بگذار برای همان موقع... الان به این فکر کن که چقدر تلاش کردی برای داشتن چیزی که هست، چیزی که هستی، چیزی که داریم... حتی اگر بعداْ بگویند که خواب بوده یا رویا، مهم نیست... حالا که هست، حالا که هنوز نمی دانیم، حالا که هنوز لذتش را نگرفته اند، نگذار لذت این لحظه ها از بین برود...
خوب باش، بخند و لذت ببر...
دانه های اشک سُر می خورد و می ریزد پایین...