بسته را گذاشت جلویم.
داشتم گریه می کردم، به بهانه های نامعلوم، ابر بهار گونه :-(
با لب های آویزون، همراه با هق هق: این چیه؟
- بازش کنی :-)
می خواستم یه چیزی بنویسم پر از اشک و آه، پر از اصطلاحات پزشکی، پر از ناامیدی ، خستگی و غصه، پر از "فقط دلم می خواهد کارهایی رو بکنم که الان نباید" و "هیچ کار دیگه هم حالم رو خوب نمی کنه"، حتی پادکست های جادی، درس های آلمانی میشل توماس و همه tutorial های udacity :-'(
چشم های مهربانش را که دیدم، شرمنده شدم... گفت: از این که برایت کادو بخرم ناامید شده بودی؟
گفتم: نگو این طوری... مرسومش اینه که بعد دنیا آمدن بچه، یه کادویی میخرن، غافلگیر شدم :-)
گفت: مگه حقوق است که آخر پروژه بدهند؟ :-) دوست داشتم الان برایت بگیرم، برای خستگی همه این روزهایت، با بچه، بی بچه، خوشحال شدی؟ :*