به سمانه گفتم: ما رو نگاه کن سمان، شدیم عین مادرهایمان :-) درباره بچه هایمان صحبت می کنیم، بزرگ می شوند، می بریمشان پارک، یاد می گیرند راه بروند، بدوند، حرف بزنند... و یک روز عین مادرهایمان نشسته ایم دم مدرسه با مادرهای بچه های دیگر حرف می زنیم تا امتحان تمام شود و برگردیم خانه...
رفته بودیم برای واکسن چهارماهگی جگرگوشه، مسئول واکسن من را با نام صابر صدا زد: "خانم... یه شماره تماس می دهید؟" یک هو پرت شدم توی همه سال هایی که مادرم با فامیلی من صدا زده می شد...
پ.ن. گفته شده به یه بچه فلاپی دیسک رو نشان دادند، با تعجب گفته: اوه! از آیکن save، پرینت سه بعدی گرفتی؟