یکی از داستانهایی که گاهی برای لیلی تعریف میکنم، از همان داستانهای محبوب من که در کمال کلاسیک بودن همهشان با "یکی بود، یکی نبود" شروع میشوند و در کمال reality شخصیت اصلیشان خود خود لیلی است، این است که لیلی یک روزی بیدار میشود و میبیند که مامان پریسا هنوز خواب است، بعد از همه تلاشهایش برای بازی با رودی شال قرمزی، بانی وانی و شیرو در پایان حوصلهاش سر میرود و تصمیم میگیرد که گریه کند تا مامان بیدار شود.
بعد مامان پریسا که غرق خواب است، در خواب میبیند که صدای گریه میآید از دور و هر چه تلاش میکند نمیفهمد که صدای گریه لیلی از کدام سمت میآید، آن قدر میگردد و میگردد تا متوجه میشود که صدای گریه در خواب نیست و یک هو بیدار میشود و میبیند که لیلی دارد گریه میکند :دی
پ.ن. خودم که این داستان را تعریف میکنم یاد کتاب تفسیر خواب فروید میافتم :-|